به دست و دلم نمیرود این روزها که آیه های عذاب را بخوانم و تفسیرش را مرور کنم.از آتش های آدم خوار بگویم. از جهنمی که مورد خطاب قرار میگیرد:«آهای جهنم! پُر شدی؟» پاسخ میدهد:«نه. هنوز هم جا دارم.بریزید تا می توانید»! از دَرَک اسفَل سافلین. از پوست های ورقه ورقه شده. از غذا ها و آبهای متعفن. از فریادهای جگر سوز.دلم میخواهد بیافتم بجان لایه های تاریکِ نااُمیدی.یکی یکی بشکافم شان.از میان روزنه های نورانی بپرم وسط باغستانِ اُمیدوار  ی.چنگ بزنم به سرشاخه ها و دست آویزهای ناگسستنی و لحظه های پر نور را تجربه کنم.

خدایا! این روزها،دلم میخواهد از آن بالا بیایی پایین.بیایی و درِ خانه ام را بکوبی و با صدای بلند بگویی:«مهمون نمیخواین؟».من هم با عجله در را برایت باز کنم.البته قبل از آن به خودم توی آیینه نگاهی می اندازم ؛ که موهایم مرتب باشد؛ لباسم خوش رنگ. بعد،با دسته گُلِ مریم و هدیه ای که برای خانه ی جدیدم آورده ای؛ سوپرایز شوم.من هم برایت از آن کاپ کیکهای وانیلی میپزم که به تازگی طرز پختش را یاد گرفته ام.باهم چایی و کیک میخوریم.گپ میزنیم.تو از چیدمان خانه ام تعریف میکنی.من از آرزوهام برایت میگویم.

آخ، که چقدر دلم برای دایره ی آغوشت تنگ شده،خدا! لطفا محکم تر از قبل بغلم کن. پیشانی ام را چند بار بیشتر ببوس. اجازه بده عطر تن ات به لباس من هم سرایت کند.شانه هایت را بِده تا بگذارم زیر سرم. دست هایت را ستون کن پشت کمرم . به من بگو؛ تا تو را دارم غمم نباشد. زندگی ام را پر کن از #من_میتوانم . #آینده_چشم_به_راه_من_است . #خدای_من_بزرگ_است . یک جرعه، از آن شراب های نابت را هم، بگذار برایم توی یخچال،تا خنک شود.


موضوعات: روزانه نوشت
   جمعه 26 مرداد 13976 نظر »

 

 

موومان یازدهم سفر

 باید یک گوشه مینشستیم.فرو میرفتیم توی عکس ها.توی فیلم ها.توی صداها.توی بوها ،توی لحظه لحظه ی سفر به «باغبادران»، تا تکه ی گم شده ی شهر را بیابیم.تکه ی گم شده و غمی که مدتهاست بر سر اصفهانی ها سایه انداخته.

اصفهان با همه ی زیبایی های مختص به خودش، بدون زاینده رود، مثل نردبان بدون پِله است.مثل ابر بدون باران.مثل بلبل بدون آواز.مثلِ گَزِ بدون شکر و پسته. پلِ چوبی،بیشه ی حبیب ،پُلِ خواجو همین طور بگیر و برو تا برسی به پُلِ شهرستان،همه و همه زمانی مایه ی مباهات بودند که آب در آنها می پِلِکید.ما،بدونِ رودخانه، پاییز و زمستان از آلودگی هوا در رنجیم و  بهار و تابستان از گرمای طاقت فرسا می چِزیم. نابودی مزراعِ برنج هم که یک تراژدیِ تکراریست.مانده ایم خرابیِ پایه های «سی و سه پُل» را کدام وَرِ دلمان بگذاریم!!

طراوت و شادابی،سالهای سال، جزء جدایی ناپذیر این شهر بوده است.سالهای سال، خوشی ها و ناخوشی هایمان را با زاینده رود، با «بریم لَبی آب» شریک بوده ایم و حالا که توی شهر خبری از صدای پای آب نیست؛بارِ سفر میبندیم تا شاید ردّی،نشانِ حیاتی از ته مانده ی زاینده رود پیدا کنیم.نه در طلب زندگیِ مرفهین بی دردیم  و نه قصدمان حلال شمردن حرام خداست.فقط در جستجوی آبیم .

به آب که میرسیم سر از پا نمی شناسیم.بویِ رودخانه را روی لباسمان مینشانیم .صدای شادیِ آب تنی، میرود به خوردِ  گوش هامان.سر خوشی آن پسرک (که روی تیوپ نشسته و از ته دل سوت میزند) را تا آخر رود دنبال میکنیم و برایش دست تکان میدهیم.هندوانه ای در آب غوطه ور میشود.همه به آلالوش می افتند.

-«هندونه رو بیگیر! هندونه رو بیگیر!»

یک خانواده از این طرف رودخانه با یک خانواده از آن طرف رودخانه بعد از همکاری در گرفتن هندوانه، رفیق میشوند. از همدیگر شماره تلفن و نشانی منزل میپرسند.دختر و پسری به خانه ی بخت میروند.همه این ها صدقه سر آبِ جاریست.

چه میشد اگر،صدای این قهقه های خیس از« باغبادران» به گوشِ اصفهان هم میرسید و آبی روی جگر گُر گرفته ی شهر بود؛ مثل قدیم تر ها؟!

پاهایمان تا ساق، داخل آب فرو رفته است.دستهای یکدیگر را گرفته ایم.چشمهامان را بسته ایم.هم زمان با حسِ خُنکی که در وجودمان ریشه میدواند؛کُنجِ ذهنمان یک آرزوی دسته جمعی شکوفه میزند. «کاش زنده رود همیشه در جریان بود»     

 

 

 

می پِلِکید:در رفت و آمد بود

می چِزیم:در عذاب و سختی به سر میبریم.

کدام وَرِ دلمان:کدام طرف دلمان.

لَبی آب:کنار رودخانه.(با سپاس از خدابانوی عزیزم بابت یادآوری این اصطلاح)

به آلالوش می افتند:مضطرب و نگران میشوند.

+ با چندتا اصطلاح اصفهانی آشناتون کردم برید کِیف کنید.

++بله دیگه،موقع گرفتن این فیلم حسابی خیس شدم ولی نوش جونتون.

 

 

   دوشنبه 22 مرداد 139727 نظر »

«آخه یه آدم، این همه خنزر پنزر دست و پاگیر میخواد چیکار؟!»

زیر لب غُر میزنم و میروم سراغ چیدن طبقه ی سوم ویترین.

+پایان.

   جمعه 19 مرداد 13972 نظر »

نمیدانی؛ پابه پای تو خسته شدن؛ چه لذتی دارد!!


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 18 مرداد 1397نظر دهید »

در خانه ی جدید،یک هوا از آسمان دورترم.به جایش ، راهرویی پنچ-شش متری با دیواری سفید،مثل اتوبان افتاده وسط آشپزخانه و اتاق خواب.باید درخواست بنویسم برای شهرداری.هم دو تا تیر چراغ برق بفرستند؛هم یکی از این هنرمندهای زیباسازی شهری.تا بیاید این اثر  “Dmitriev” را بکشد روی دیوار راهرو !!

 


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 17 مرداد 13972 نظر »

1 ... 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 ...16 17 18 ... 65