موومان دهم سفر

آدمها برای هر مفهومی،تعریفی دارند.اشیاء را،واژه ها را،شعر ها را،تعریف میکنند تا قریب به ذهن و دست یافتنی شود.با تعریف هایشان همه چیز را محدود و چهارچوب بندی میکنند.اما باید دانست؛چیزهایی هست که محدود شدنی نیست.چیزهایی هست که قالب بندی نمیشود.مثل آخرین عدد یا تعریفی که از نقطه ی تلاقیِ دو خط موازی در ذهنمان داریم«بینهایت». و یزد همان شهری است که قالب بندی نمیشود؛ همان شهر بینهایت ها.بینهایتِ اصالت،بینهایتِ سنت و بینهایتِ آیین…

 

 

 

حالا فکر کن ، مابین این همه بینهایت به تو حق انتخاب داده باشند و تو دلت بخواهد؛ یکی از این بینهایت ها را بیشتر دوست داشته باشی.همه جا را خوب سِیر میکنی.عکسها را پایین و بالا میکنی.خاطره ها را یکی یکی مینشانی کنار یکدیگر.دستی به سر و رویشان میکشی و میزنی سر شانه ی «مجموعه ی تاریخی امیر چقماق». با میدانی پر از کافه تریاهای روباز و فالوده های یزدی و شربت خاکشیر گوارا.بنوش و سیاحت کن…

 

 

 

 

یادتان هست گفتم؛یزد شهر بینهایتِ آیین است؟ روزی روزگاری،مردی زرتشتی که شیفته ی زبان و ادبیات پارسی بود،میراثَش را از هندوستان برمیدارد و می آید ایران.می آید یزد و یک برج ساعت،منقش به اشعار فردوسی بزرگ و چند مکان عام المنفعه ی دیگر میسازد؛ برای  حمایت از کودکان زرتشتیِ پارسی.نامش،پشوتن‌جی دوسابایی مارکار(પષુતનજી દુસાહાબી મારકાર)

 

 

 

گفت:«مِشه از مَنَم عکس بِگِرید؟»

سرم را به نشانه ی رضایت تکان دادم و گفتم: «بله که میشه،اتفاقا من هر جا که برم (در پیِ زردها)م»!

نگاهی به لباسش انداخت و توی کادر شروع کرد به رکاب زدن.بعد آمد عکس را دید.چشمهاش برق میزد.پسرکِ شوخِ خنده رویی بود.

گفت:«چه عکسِ خَشی! اسمم مَمَد رضاست، حالا معروف مِشَم؟»

 

 

 

ارتباط گرفتن با مردم یزد هم بسیار ساده بود و هم بسیار دلچسب. ولی غم آشنایی لابه لای صحبتهایشان احساس میشد که بی ارتباط با وضع نابسامان اقتصادی نبود.بازار یزد رونق قابل توجهی نداشت. دقیقا مثل بازار اصفهان. با اینکه تولیدی های زیادی مشغول به کار بودند.اما رضایت چندانی از درآمدشان نداشتند.

 

 

اینجا ایساتیس است.شهری که باد گیر دارد و دل گرمِ خورشید است…

 

*تصویر اول گنبد امامزاده ای بود در خیابان مسجد جامع کنار بازار صراف ها.تصویر دوم و سوم میدان امیر چقماق.تصویر چهارم میدان مارکار.تصویر پنجم خیابان مسجد جامع مشرف به برج ساعت.تصویر ششم محله ی سنتی نشین یزد.

 

   چهارشنبه 27 تیر 1397نظر دهید »

 

«آیا کسی هست که معتقد باشد جزییات مهم نیست؟!»

 

 

 

 

«در پناه سایه ها»

 

 شاید برای بعضیها، ثبت خاطرات ، از جمله کارهای آبکی دنیا و «ولِش کن بابا،بیخیال» باشد.ولی برای من یک «نیاز» است.مثلِ نیاز مو به گُلِ سر.مثل نیاز انگشتهای یَخ کرده ی پا به سینه ی بُخاری.مثل نیاز لباس به عطر .مثل نیاز زبان به شیرینی و صدا به لهجه.مثل نیاز بدن به بریانی و نیاز دوغ به گوشفیل ، آن هم در یک بعد از ظهر گرم تابستانی…

این طوری نگاه نکنید! خودتان را هم بُکُشید؛عکس گوشفیل های اصفهان را منتشر نمیکنم.فقط این را بگویم که من آنقدر از «دوغ و گوشفیل» خوری ، خاطره دارم که تا 102 سالگی  هم بخواهم،بنشینم و برایتان تعریف کنم؛ باز تمامی ندارد!!…
- «بله ،قراره 102 سال عمر کنم»

خلاصه که چشمهایتان را به روی خاطره هایتان نبندید.حتی اگر کسی نور را با آینه توی چشمهایتان می اندازد .

«ختم جلسه»

 

*عکس اول:انعکاس مسجد شیخ لطف الله در حوض آب میدان نقش جهان.

**عکس دوم:چشم اندازِ گنبد و گلدسته ی مدرسه ی چهارباغ از خیابان آمادگاه.

 

   سه شنبه 26 تیر 139710 نظر »

«بُردِ فرانسه یک طرف. بارون بعد از بُرد، یک طرف دیگه!!!»

خدایا زیاد بفرما،باران های بعد از قهرمانی را !!!

   دوشنبه 25 تیر 1397نظر دهید »

 

 

«تنهاست،خیلی تنهاست !»

 

+این عکس رو از توی بالکن خونه گرفتم.نمیدونم چرا ولی احساس میکنم بهترین خاطره ای که از بالکن خونه مون دارم همین عکس باشه.

کلیدواژه ها: تنهایی, عکس مکسام
   شنبه 23 تیر 13975 نظر »

 

موومان نهم سفر

یادم نیست کدام خیابان شهر یزد بود.فقط یادم است عطش کرده بودم و یار رفته بود که آب بخرد و من منتظر نشسته بودم توی ماشین. تا اینکه چشمم به پوستر «آب را گل نکنیم» افتاد و یک بمب ساعتی توی مغزم منفجر شد.

موج انفجار من را پرتاب کرد وسط میدان گلادیاتورها و کشان کشان روی شنزارها خواباند.میدان و تماشاچیها با دور تند دور سرم میچرخیدند.کمرم از شدت داغی تاول زده، شده بود. خورشید توی چشمهام تیغ میکشید.هُرم آفتاب و پایِ سنگینِ حریف،داشت جناقِ سینه ام را میترکاند.معرکه بر سر یک جرعه آب بود و من مغلوب میدان نبرد .تماشاچی ها،انگشتِ شصتشان را به طرف پایین حرکت میدادند و فریاد میزدند«بُکُش، بُکُش،بُکُش…».

حریف وحشیانه نعره میکشید و سرش را به نشانه ی پیروزی تکان تکان میداد.کوزه ی آب را (که شرط نبرد بود) بالا آورد.خورشید از جلوی چشمهام محو شد و سایه ی کوزه افتاد روی صورتم…

«بُکُش،بُکُش،بُکش…»

حریف مقداری از آب کوزه را روی سرش ریخت .موهای در هم و برهمش را تکان داد.قطره های جوشان آب روی بدنم پاشیده میشد…

«بُکُش،بُکُش،بُکُش…»

صدای کرکس ها آمد.حریف نگاهی به پرواز آنها در بالای سر میدان نبرد انداخت و تمام نیرویش را در بازوهایش جمع و کوزه را به طرف صورتم پرتاب و… شَ تَ رَ ق…

یار به شیشه ی ماشین  میزد و میگفت:«چرا درِ ماشینُ قفل کردی؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! بیا آب بخور تا خُنک بشی!! چرا مثل جنگ زده ها شدی؟!». لیوان آب را گرفتم و نوشیدم …

قلبم مچاله میشود این روزها.وقتی جاده به جاده،شهر به شهر،خیابان به خیابان،حجم وسیعی از نگاه من و نگاه تو را انواع و اقسام پوسترهای «آب را گل نکنیم» اشغال میکند. 

 

 

اینجا ایران است.اینجا خرمشهر است.اینجا سپاهان است.اینجا ایساتیس است؛سرزمین قناتهای تفتیده و خدا نکند که ما مغلوب نبرد آب باشیم.خدا نکند…

 

+روایت امروزم شکل تبلیغات صدا  سیما شد.ولی خدایی  توی مصرف آب به فکر آینده ی بچه ها باشین.دستتون درد نکنه.

 

   چهارشنبه 20 تیر 13976 نظر »

1 ... 13 14 15 ...16 ... 18 ...20 ...21 22 23 ... 65