دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دل ات را می بویند

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را

کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند .

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است .

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده وساتوری خون آلود

روزگار غریبی ست، نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه ها را بر دهان .

شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی ست، نازنین

ابلیس پیروزْ مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

+وقتی شاملو میخوانم؛ حس میکنم او روی بلندترین صخره ی هستی ایستاده است و حال دنیایِ ما را توصیف میکند.تو جسورترین شاعری هستی که سراغ دارم؛ مَردِ واژه ها !!

   سه شنبه 19 تیر 1397نظر دهید »

 

«دورهمیِ مادر دختری»

کلیدواژه ها: تابستانی که باید

موضوعات: تصویر نوشت
   سه شنبه 19 تیر 1397نظر دهید »

 

«گوشِتونو بیارین جلو،یه چیزی میخواند بهتون بگن!»


موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 18 تیر 1397نظر دهید »

موومان هشتم سفر

خاکِ شهر در آغوشِ تب دار خورشید خمیازه های کش دار میکشد.از همه جا بوی کاهگل می آید و با بوی نَمِ آب انبارهای قدیمی غاطی میشود.آنچه از این آب انبارها باقی مانده دیوارهای شوره گرفته و راه پله هایِ غرقِ ته سیگار است.نه آبی و نه نشانه ی حیاتی!

تقریبا کل شهر به ثبت جهانی یونسکو رسیده.این بدان معناست که کسی حق تعرض به بناها را ندارد حتی اگر مالک آن باشد.سبک معماری و همزیستی مسالمت آمیز با آب و هوا شگفت انگیز و تردید آور است.«آیا واقعا مردم از این شرایط راضی اند؟!»

 

 

 

در آفتاب راه میروم.عرق میریزم و کنار هر دیوار بلندی که سایه ی بلندِ تابستانی اش را روی زمین انداخته؛ قلُپ قلُپ آب خنک مینوشم و به بهانه ی آدرس پرسیدن با یزدی ها همکلام میشوم.چقدر دلم میخواهد اسم کوچکم را میدانستند تا لابه لای گفتگوهایمان چند باری آن را با لهجه ی دلنشین یزدی میشنیدم.

حرفهایمان که تمام میشود؛ به او میگویم:«دوست دارم لهجه تُ ببلعم!». غَش میکند از خنده و در جوابم میگوید:«دو دقیقه ی دیگه اینجا بایستی؛ من،هم لهجه ی تو رو میبلعم و هم چال روی صورتتُ!».معلوم میشود او هم از مصاحبت با من مستفیض شده.ما با هم دوست میشویم و دست میدهیم ؛ زیر سایه ی دیواری در کوچه ی «آشتی کنان».

 

 

 

اینجا ایساتیس است.شهر خورشید.شهرِ ماه های کوتاه سرما و ماه های بلند گرما و من همپایِ آفتاب شده ام.گام به گام…

 

   دوشنبه 18 تیر 13975 نظر »

 

موومان هفتم سفر 

برای پاره ایی مسائل اداری اومدیم یزد.ساعت شیش صبح رسیدیم و کی فکرشو میکرد که من امروز صبح، توی میدون شهید بهشتیِ یزد،چند متریِ دکّه ی روزنامه فروشی،روی نیمکت سنگی میشینم و داستان میخونم تا یار جان توی ماشین، کمی استراحت کنه و خستگی رانندگی از تنش بره بیرون؟! کی فکرشو میکرد؟!

به نظرتون اگه سلبریتی بودم؛ دعوتِ چند نفر از هموطنان یزدیُ برای ناهار باید رد میکردم؟! تو رو خدا اصرار نکنید. یه گشت کوچیک توی شهر میزنیمُ؛خلاص. باید زود برگردیم.

وای گرمه،گرم! برم این لیوان دوغِ خنکُ از دست یار بگیرم.توی این هوا حسابی میچسبه !!…

 

کلیدواژه ها: ایساتیس, سفر نوشت, یزد
   شنبه 16 تیر 13974 نظر »

1 ... 14 15 16 ...17 ... 19 ...21 ...22 23 24 ... 65