من بزرگ نمیشوم.اگر معنای بزرگ شدن گریه نکردن در آغوش او باشد؛ محال است روزی بیاید که مُهر بزرگ شدن بخورد روی پیشانی ام…

میایستم توی چهار چوب در. هنوز بوی نگاه نا آرامم به مشامش نرسیده ؛ که پنجره ی رهایی چشمهایش را به روی  بغضِ حبس شده ام میگشاید.خسته است. خستگی ، از تارهای سفید بافته شده روی شانه اش پیداست. اما بدنِ رنجورش را گهواره ی تنِ مشوش من میکند و اجازه میدهد در باز دم نفس هایش، نفسی تازه کنم . مابین دستهایش جا میگیرم. با انگشتهایش موهایم را شانه میزند. ملودی موزون قلب اش،رقص خون را در رگهایم تعادل میبخشد و اشک هایم شُره میکند روی پودهای ماهوتی لباسش. میشوم مثل دختر بچه ی دو ساله ای که نمی تواند حرفش را بزند و فقط یک گریه میکنم.او هم نمیپرسد :«آخه چرا گریه میکنی؟». افکار سیال ام را ناگفته ،میخواند. فلسفه اش هم این است «هیچ مادری پیدا نمیشود که از دل بچه اش بی خبر باشد». از روزهای سخت گذشته میگوید.روزهایی که من گمان میکردم «هیچوقت نمیشود» ولی« شد».او میگوید و  بُغضِ من شفا میابد. او میگوید و از خنده ی من قند میریزد… 

کلیدواژه ها: مادر

موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 7 تیر 139710 نظر »

 

 «در پیِ زردها»

 

بالاخره چشم انتظاری به پایان رسید و میهمانهای عزیز کرده ام از گرد راه رسیدند.

♥«قصه های صمد بهرنگی»جان.

♥چهار جلدیِ«رنج و سرمستی» زندگی نامه ی میکلانژ، نابغه مجسمه ساز در دوره ی رنسانس.

♥«سهراب سپهری شاعر نقاش» این کتاب را تحت تاثیر آب و هوای مشهداردهال گرفتم.

♥«مجموعه اشعار احمد شاملو» شبانه های شاملو بدجور گلوگیر است.بدجور!!

و

        «سال بلوا»

که جمله به جمله اش،انعکاس صدای عباس معروفی ست در جمجمه ام.خوراک فصل امتحانات. پنج صفحه علوم بلاغی،بیست صفحه «سال بلوا». عجب تعادلی! نه؟

 

   چهارشنبه 6 تیر 13974 نظر »

هر چه آدم بار گناهش بیشتر باشد؛

طمعش برای درخواست های بزرگ کمتر است.

من دندان طمع ام را کشیده ام ؛خدا.

گردنم هم از مو باریکتر.

بیا و خودت ببین!


موضوعات: کوتاه نوشت
   سه شنبه 5 تیر 1397نظر دهید »

گفت:«وصفم میکنی؟»

گفتم:«حرف بزن!! پژواکِ صدایت، خلوتمان را مستانه تر میکند!»

سپس به انتظار جازِ کلامش نشستم در سکوت.


موضوعات: کوتاه نوشت
   دوشنبه 4 تیر 1397نظر دهید »

 

موومان پنجم سفر

کنایه ایی در زبان عرب هست که وقتی میخواهند میزان بی اهمیتیِ مرگِ کسی را بیان کنند؛ میگویند:«حتی آسمان و زمین هم برایش گریه نکرد!».یعنی اهل زمین و اهل آسمان از مرگ او ناراحت نشد و هیچ مخلوقی جای خالی اش را احساس نکرد! سوره ی دُخان اصطلاح قرآنی اش را اینگونه مطرح میکند «فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْاَرْضُ

در روایتی از معصوم علیه السلام خوانده بودم؛حسین بن علی علیه السلام و یحیی بن زکریا علیه السلام، تنها کسانی هستند که در زمان مرگشان به معنای واقع کلمه آسمان و زمین گریسته است.همان طور که میدانید؛کیفیت شهادت این دو ولیِ خدا یکسان بوده و بدنهای بی سرشان،پرچم برافراشته ی سپاه مخلصان ودلیران.

بعد از اینکه مصداق های والامقامِ آیه را شناختم ؛ تا مدتها سوالی شلّاق وار به ذهنم ضربه میزد که این کلام خدا چه شاهد مثالی در زمان ما میتواند داشته باشد!؟ هر چه با خودم کلنجار رفتم؛ نتوانستم بین آن و آدمهای حال حاضر ارتباط برقرار کنم. تا وقتی پیکر شهید حججی در کشور تشیع شد و سیلابِ اشکِ اهل زمین در خیابانهای ایران به راه افتاد.

ذهن هایی که تا دیروز از  محسن حججی هیچ نمیدانست؛ تبدیل شد به قلبهایی که امروز جای خالی شهید حججی را زار میزد.انگار قرار شده بود دایره ی مصداقهای متعالیِ آیه بیست و نه سوره ی دُخان وسعت یابد و محسن ما را هم در خودش جای دهد.وسعتی به مساحت یک شهیدِ بی سر در سال هزار و سیصد و نود و ششِ هجری شمسی.

بعید نیست؛ وقتی محسن حججی، تصمیمش را کفِ دستهایش گرفت و اولین قدم را در جاده ی هدف برداشت؛ جبرئیل از داخل جیبش پیام خدا را بیرون آورده باشد و دوباره مابین زمین و آسمان زمزمه کرده باشد«این سَبیل،سَبیلِ حیات و زندگیِ جاودانه است»*.اگر غیر از این بود؛ نگاهِ کرور کرور آدمی که دستهایشان را به نشانه ی تعهد روی حجرالاسود مزار شهید حججی میکشند؛ بارانی نبود!!

برای اثبات اشکِ اهلِ زمین در شهادت محسن حججی،همین آسمان ابری چشمهای پیرمرد هفتاد ساله تا صورت پنبه ایی و خیسِ دخترک هفت ساله که کنار مزارش نشسته اند؛ کفایت میکند. به اشکِ چشمِ اهل آسمان هم خدا عالم است.

از دور دیدم که از کنار مزار جدا شد.همان طور که آرام آرام قدم برمیداشت با سر انگشتهای قاچ قاچش ،اشکِ زیر چشمها را پاک کرد.خودم را رساندم کنارش.آهسته زدم سر شانه اش و گفتم:«خُب،پیرمرد! چه احساسی داشتی موقع زیارت آقا محسن؟».نگاهش را از نگاهم گرفت و دوباره به حجرالاسود مزار محسن چشم دوخت. سپس مثل کسی که بخواهد به داشتنِ چیزی بنازد؛با غرور خوشایندی گفت:«به صحرا شدم؛عشق باریده بود و زمین تر شده بود.چندان که پای مرد به گِل زار فرو شود؛پای من به عشق فرو شد!!»**. 

 

*اقتباس از «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»آیه ی ۱۶۹ سوره ی انعام.

**تذکره الاولیاء،عطار.

+عنوان اقتباس از داستان«همشهری خاص»اثر اعظم ایرانشاهی.

   جمعه 1 تیر 139718 نظر »

1 ... 16 17 18 ...19 ... 21 ...23 ...24 25 26 ... 65