«در پیِ زردها»

 

موومان اول سفر

همین طور که ماشین، کف جاده ی سیاه پرکلاغی (غَرَابِيبُ‌ سُودٌ)* تخته گاز می تازد؛ نگاهم به روی مناظر اطراف سابیده می شود. این کوه. این دشت. این آب های جاری. این بازِ شکاری که به یکباره از قُله جدا می شود و در سیطره ی آسمان اوج میگیرد. این کاروانسرای نیمه مخروبه که روزگاری پر از نَفَس و پُر از موسیقی بوده. این خورشید که پاورچین پاورچین زیرِ چادر مغرب مخفی میشود. این ته مانده ی قوطیِ رنگِ زرد که خدا،در امتداد افق، خالی اش کرده و اسمش را گذاشته رنگِ فَلَقی. همه و همه مناظری هستند که موقع گردش در زمین به آن سفارش شده ام. به دیدنشان. به سابیدن نگاهم به رویشان.«سیروا فی الاَرض فَنظُروا…»…

 

*«أَ لَمْ‌ تَرَ أَنَ‌ اللَّهَ‌ أَنْزَلَ‌ مِنَ‌ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ‌ ثَمَرَاتٍ‌ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا وَ مِنَ‌ الْجِبَالِ‌ جُدَدٌ بِيضٌ‌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ‌ أَلْوَانُهَا وَ غَرَابِيبُ‌ سُودٌ»،«آیا ندیدی خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد که بوسیله آن میوه‌هایی رنگارنگ (از زمین) خارج ساختیم و از کوه‌ها نیز (به لطف پروردگار) جاده‌هایی آفریده شده سفید و سرخ و به رنگهای مختلف و گاه به رنگ کاملاً سیاه! »سوره فاطر،آیه ۲۷.

+موومان،واژه به کار برده شده در کتاب سمفونی مردگان،اثر عباس معروفی.به معنای بخشی از موسیقی.

کلیدواژه ها: آیه27, غرابیب سود, فاطر, فلق
   جمعه 18 خرداد 139716 نظر »

خدایا این سه چیز را از من نگیر:

اِسمارتیز.

سفر.

کتاب غیر درسی.

 

خدایا این سه چیز را از من بگیر:

آمادگی نداشتن برای امتحان.

علاقه به این مصراع«باید برون کشید از این ورطه رخت خویش».

خشکسالی.

 

+فعلای درخواستیُ بُلد کردم. خدایا،جابجا بشه،بدبختما!!


موضوعات: کتاب نوشت
   چهارشنبه 16 خرداد 139710 نظر »

یا مُنشئَ السَّحاب الثِّقال

 

ای تو که ایجاد کننده ی ابرهای باران زایی! ما تُهیدستان شهرِ عقیمِ بی بارانیم! کاسه ی دستهای ما را پر از باران کن؛شهرمان را پر از نوزادِ ابرِ باردار!

کلیدواژه ها: جوشن کبیر, حاجت نوشت

موضوعات: کوتاه نوشت
   چهارشنبه 16 خرداد 13972 نظر »

زیر آفتاب،ذرّه بین به دست،به تماشایم ایستاده ای؟!

دارم زیر نگاهت شعله ور میشوم!

نگاهم نکن!

صدایم کن!

تا پاسخ دهم:«به روی چشم.آمدم»!


موضوعات: کوتاه نوشت
   یکشنبه 13 خرداد 13976 نظر »

 

نه خدا حافظی میکند.نه سوغاتی می آورد . فقط ناغافل تلفن میزند و میگوید:«من روبروی حرم امام رضام، یه سلام به آقا بده»!!

مثل  وقتهایی که طاق باز دراز کشیده ای توی رختخواب. ملحفه ی مَلمَل آبی را کشیده ای تا زیر چانه ات.پنجره ی اتاق هم باز است و هر از گاهی،نسیمِ گرم و کم قوت شبهای تابستان از لای پرده ی آبرنگی ،میوزد روی صورتت.تازه به جای این که خنک شوی،دانه های عرقِ بیشتری میخوابد روی پوست بدن ات و کلافه ترَت میکند! به دنده ی چپ میچرخی.به دنده ی راست میچرخی.همین طور میچرخی و میچرخی.تا این که با صدای عزیزی به خودت می آیی«آبِ خنک آوردم.میخوری؟»…

«روبروی حرم امام رضام،یه سلام به آقا بده»! گوشی تلفن مثل آهن ربا چسیبده بود به گوشم.سلام نداده،قاطیِ خنزر پنزرهای صندوقچه ی ذهنم، در جستجوی پیشکشِ ناب بودم-از میانِ همهمه های آن سوی تلفن،صدای نفر سومی هم آمد«لطفا گوشیتونو جمع کنید»- آهسته تر و با تاکید بیشتر گفت:«پس چرا معطلی؟! خادمه میگه گوشیتو جمع کن»!

دست راستم را گذاشتم روی قلبم و سلامم را فرستادم مابین همهمه ها.«السّلام عَلیک یا عَلی ابن مُوسی رِضا وَ رَحمَه الله وَ بَرَکاتُه».همهمه ها ی آن سوی تلفن،سلامم را سر دست گرفتند و رساندند به گوش صاحبِ ضریح روبرو.ضریحی که من نمیدیدم. ولی سلامم داشت با دستهایش آن را لمس میکرد و عریضه اش را داخلش می انداخت.

ته دلم یک چیزی میگفت،بهترین پیشکشی،همین سلامی بوده که فرستاده ام.ته دلم یک چیزی میگفت،کسی که برایش پیشکش فرستاده ام،بهترین مُفسر قرآن است.ته دلم یک چیزی میگفت،صاحب ضریح روبرو ، بهترین کسی است که به ذات آیه ی «وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَسِيباً»* آگاه است.

 

…لیوان آب نطلبیده را میگیری.مینوشی .آرام میشوی.

 

*«و هرگاه شما را به درودى ستايش گفتند، پس شما به بهتر از آن تحيّت گوييد يا (لااقّل) همانند آن را (در پاسخ) باز گوييد كه خداوند همواره بر هر چيزى حسابرس است»سوره نساء،آیه ی86

+تصویر:کتیبه ای در صحن آزادی،مجاور درب ورودی آرامگاه شیخ بهایی،حرم مطهر رضوی.که در آخرین سفرم به مشهد مقدس گرفتم.

   یکشنبه 13 خرداد 13978 نظر »

1 ... 19 20 21 ...22 ... 24 ...26 ...27 28 29 ... 65