یاد گرفته ام از کنار اموری که نقش منجی را در زندگی ام دارند،ساده نگذرم.مثلا از کنار «پیاده روی»هایم.شاید در نگاه اول«پیاده روی» خیلی جزئی و پیش پا افتاده به چشم بیاید.ولی همین کمترین،گاهی روحم را نجات میدهد.میدانی؟ به نظر من «پیاده روی» رسالت دارد.بیشتر که فکر میکنم،میبینم کاشف هم دارد! کاشف «پیاده روی»را میشناسی؟

   دوشنبه 31 اردیبهشت 139710 نظر »

 کاش میتوانستم آنقدر دور شوم که بعضی چیزها را نبینم.که بعضی چیزها را نشنوم.

 

+قرآن میخوانید و از طولانی شدن بیماری کسی خوشحالید!؟روزه میگیرید و با زبان روزه از حجاب کسی بدگویی میکنید!؟مگر هنوز گرسنه اید که به «افطار چی بخوریم؟» هم فکر میکنید!؟

 


موضوعات: کوتاه نوشت
   شنبه 29 اردیبهشت 13974 نظر »

اسمش را چه میشود گذاشت؛اینکه لابه لای صورت همه، دنبال صورت تو میگردم؟!


موضوعات: کوتاه نوشت
   پنجشنبه 27 اردیبهشت 13974 نظر »

پارسال،پنجم عید.حول و حوش ساعت یازده دوازده شب.وقتی از دید و بازدید برمیگشتیم.توی خیابان فردوسی،یکدفعه دخترم با هیجان انگشت اشاره اش را زد به شیشه ی ماشین و گفت:«شاهین،شاهین!! یه شاهین دیدم!! بابا تو رو خدا وایسا»!! همسرم،ناباورانه،برای اینکه پی دلِ دخترکم رفته باشد؛ گوشه ی خیابان نگه داشت.من زودتر از اینکه پایم را از ماشین بیرون بگذارم،سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم.سرتا سر خیابان را برانداز کردم و او را دیدم.با همین دوتا چشمهای خودم.یک جوجه شاهین واقعی!! روی جدولِ کنار خیابان ایستاده بود.یکی از بالهایش را آورده بود بالا و میگفت:«تاکسی»!!

چرا توی فکر فرو رفتید؟! باورتان نمیشود؟! من جرات پیاده شدن از ماشین را نداشتم،شاهینه قدرت پرواز کردن.منتظر بود یکی پیدا شود،بالش را بگیرد و ببردش خانه.بالاخره دختر و همسرم با همکاری همدیگر جوجه شاهین را گرفتند.

این جور مواقع نصفِ ذهن آدم ذوق زده میشود.یک چهارمِ دیگر ذهن، در جستجوی مکان مناسب برای نگهداری از میهمان ناخوانده است و یک چهارمِ دیگر هم در حالِ مقابله با ترس و لرز. تا به خودم بیایم و به عنوان مادر خانواده، نظرم را راجع به نگهداری یا عدم نگهداری از این وحشی کوچولو بدهم؛پدر و دختر نقشه هایشان را ریخته بودند و اسم «تیز بین» را در شناسنامه ی حیوان ثبت کردنده بودند.هنوز به خانه نرسیده بودیم که به ناچار باید امور مربوط به تَر و خشک کردن «تیز بینِ» وحشی را هم میگذاشتم گوشه ی ذهنم.

سال گذشته «تیز بین» تا اواسط خرداد،میهمان خانه ی ما بود و بعد به این بهانه ی که حیوان وحشی است و نگهداری اش در خانه صحیح نیست و پا در میانی باباجان و مامان جان،به جمع دوستانش در باغ پرندگان پیوست و ماجرا ختم به خیر شد.

و اما امروز. امروز،دراز کشیده بودم روی تخت و توی صفحه ی دوم کتاب درسی چُرت میزدم که، اول صدای باز و بسته شدن دَرِ بالکن آمد و بعد صدای پاهایش و سوم صدای خودش:«مامان،مامان،ببین از توی بالکن چی گرفتم»!!  به اندازه ی یک خط افقیِ لاغر، لای چشمهایم را باز کردم. با دمپایی آمده بود توی اتاق!! و ایستاده بود روی ریشه های فرش!! سر زانوی شلوارش هم با خاک یکی شده بود.خط افقی و نازکِ چشمهایم به اندازه ی دهان شیر باز شد.رفتم توی جلدِ نامادریِ هانسل و گِرتِل.خیز گرفتم طرفش«برا چی با دمپایی اومدی تو اُتاق؟!».صورتش را برد پشت کبوتره و گفت:«حالا میرم درشون میارم.اینو ببین! روز اول ماه رمضونی برامون مهمون اومده!! اسمشو گذاشتم سیلور.میخوام زنگ بزنم به بابا تا قفس تیزبینُ براش بیاره.مامان ،سیلور که دیگه وحشی نیست»!!…

 

 

+ احتمالا این ماجرا ادامه دارد:)

++ تیزبین را از اینجا ببینید.

   پنجشنبه 27 اردیبهشت 13979 نظر »

 پاهایت را ببند؛با آنها به جایی نمیرسی.کافیست یک آه بچسبد ته دلت!!


موضوعات: کوتاه نوشت
   یکشنبه 23 اردیبهشت 13974 نظر »

1 ... 21 22 23 ...24 ... 26 ...28 ...29 30 31 ... 65