از لای انگشتهایم،جمله های تبریک و شادباش و کجایی گل نرگس،بیرون میریخت و روی کاغذ مینشست.این من بودم که داشتم پیام تولدت مبارک مهدی جان مینوشتم و با چنگ و دندان، ابیات و روایات امام زمانی را میکاویدم.وسط این صحبتها، روایتی خواندم به این مضمون که منتظر و دیندار واقعی در روزگار آخرالزمان شبیه به کسی ست که گُلِ آتش در دست دارد یا بوته ی خاری را با دست برهنه از زمین میکَند.

به دستهایم نگاهی انداختم و گفتم:«جای سوختگیتان کجاست؟! چه زود اثر زخمها و پینه هایتان خوب شده!! » حقیقت درونم،روبرویم ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد.لال شوم اگر دروغ بگویم! به وضوح میتوانستم شماتتی که از چشمهایش میبارد را بخوانم«تو منتظر واقعی هستی؟! غفلت کردی و نشانه های انتظارت را لای صفحه های کتابها و دانسته هایت جاگذاشتی.»

مسلما مصداق عملیِ این روایت من نیستم..

 

 


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 12 اردیبهشت 13972 نظر »

مَثَل کسی که خانواده دارد؛مَثَل همان «الذی» ایی است که پشت بندش «صِله» دارد.این جمله از ذهنم رد شد.نشستم روی نیمکت چوبی، زیر سایه درخت توت،ابتدای خیابان خادمی و جمله را توی یادداشتهای تلفن همراهم تایپ کردم.دوباره رفتم سر خط و عبارت را مرور کردم.دلم میخواست؛ بایستم و به افتخار جمله ایی که زاییده بودم یک دقیقه دست بزنم! خیلی بیخودیست، نه؟

جمله ام را گرفتم توی دستانم و با فرض اینکه تنها عابر پیاده رویِ خیابان خادمی نیستم و بچه و سَر و همسر نیز همراهم هستند به راهم ادامه دادم . قدم دویست و شصت و نهم را که برداشتم روبروی مغازه ی میوه فروشی رسیده بودم و بچه ام داشت دستم را میکشید و با چشم و ابرو و انگشت و همه ی اعضا و جوارحش میگفت:«مامان مامان،آلوچه ،آلوچه!!»  کسانی که مادر یا پدر هستند؛احتمالاً جملات بعدی من را بیشتر درک میکنند.به قول مادربزرگ خدا بیامرزم«ننه،اَمان اِز پِدِر مادِر»!!  پیشخوان آلوچه های مغازه ی میوه فروشی که سرازیر چشمانم شد،اتوماتیک وار به سمتش جذب شدم. تند تند بزاق دهانم را از گلو پایین دادم و این سخن را بر لب جاری کردم که «ای آلوچه های فریبنده که در رنگ سبز غوطه ورید،بدانید و آگاه باشید که شما همان رستگارانید،زیرا توسط ما خورده میشوید!!» سلام کردم و از میوه فروش پرسیدم« آلوچه کیلویی چنده؟» تا او جواب دهد؛ چشمهای بچه ام را تصور کردم که میدرخشد از خوشحالی. از ذوق کاسه ی آلوچه ی آغشته به نمک گُلسرخ،که قرار است بگذارد جلوی دستش و خِرِش خِرِش زیر دندانهایش بجود و شبکه پویا تماشا کند. فروشنده گفت:«آلوچه کیلویی اِنقده تومن»!! عجب،پس آلوچه سبز هم از فساد آخرالزمان در امان نبوده و تحت تاثیر بالا و پایین شدنهای جهانِ اَرز و دُلار قرار گرفته!! چه میشود کرد؟ بچه است،چشمش خوراکی مورد علاقه اش را دیده و دل اش هوس کرده. بهش بگویم تهجّد بورز؟! بهش بگویم روی خواسته های نفسانی ات پا بگذار تا صاحب کمالات شوی؟! بهش بگویم اگر چشم پوشی کنی خدا از آلوچه های بهشتی نصیبت میکند؟! اصلا مگر درخواستش غیر منطقی بوده که بخواهم به او کم محلی کنم یا مجابش کنم تا منصرف شود؟! فقط آلوچه خواسته ، همین. وظیفه ی من هم این است کاری کنم تا لبهای بچه ام همچنان بخندند.گفتم:«آقا،لطفا اِنقده کیلو آلوچه برام بکشید.» مرد جوان هم (مثل من،مثل شما،مثل همه،که تنهایی نمیروند خرید) تنهایی نیامده بود خرید.دستِ «صِله» اش (شما بخوانید پسربچه ی پنج ساله اش) را گرفته بود و آمده بود آلوچه بخرد. چون عماد کوچولو هم میخواست پای شبکه ی پویا کارتن «سمنو و شقاقُل» ببیند و آلوچه سبز بخورد.مرد جوان قیمت آلوچه سبزها را پرسید ولی فقط یک کیلو پرتقال خرید! عماد گفت:«بابا چرا پرتقال خریدی؟! پرتقال میوه ی پاییزه من میوه ی بهار میخوام.من آلوچه میخوام،آ-لو-چه.» مرد جوان لبخند زد. لبخندی نه از سر رضایت.لبخندی به تلخی زهر،شاید هم تلخ تر از زهر. از کمر دولا شد.همین طور که کیسه ی پرتقال را گرفته بود؛ دستش را گذاشت سر شانه ی پسرش و زیر گوشش آهسته گفت:«عماد جونم،بابایی، دفعه ی بعد آلوچه میخرم برات،حالا بیا دستتو بده تا بریم خونه و با مامان پرتقال بخوریم.» عماد شانه اش را تکان داد.دستان مرد جوان به همراه کیسه ی پرتقال از روی شانه های بچه اش افتاد. عماد سرش را انداخت پایین.دستهایش را داخل جیب شلوار لی اش کرد. تا پدرش دست او را نگیرد.تا او دست پدرش را نگیرد و با تمام توان توی پیاده رو شروع به دویدن کرد.از پیاده روی خادمی پیچید توی پیاده روی فروغی.انقدر با سرعت که انگار بغض های فروخورده توان مضاعفی را به پاهایش تزریق کرده اند. عماد دور و پدرش تنها عابر پیاده روی خیابان خادمی میشد.عماد میدوید و حسابی دور میشد؛ بدون اینکه بفهمد؛صدای شکستن کمرِ قانون اسم موصول از زیر پاهایش می آید.پسرک رفت که رفت و مردجوان تنها «الذی»یِ بدون صِله (شما بخوانید  بچه یا حتی میتوانید بخوانید خانواده)شد.

   جمعه 7 اردیبهشت 13976 نظر »

 

آگوستوس:«انقدر مشغول خودتی،که اصلا حواست نیست دارم جذبت میشم!»

 

نمیدانم تابحال،این حس برای شما هم به وجود آمده یا نه؟! این که بعد از خواندن یک کتاب ، دوست داشته باشید نویسنده اش را از نزدیک ملاقات یا حداقل با او تلفنی صحبت کنید.سالها پیش، وقتی «ناتور دشت» را میخواندم ؛ متوجه شدم که جی دی سالینجر (نویسنده آمریکایی رمان ناتور دشت) هم در داستانش به این موضوع اشاره کرده و حتی ایجاد این میل را در خواننده،نشانه ی موفقیت یک نویسنده برشمرده.

فضای درام و رومانتیک فیلم «The Fault in Our Stars »،«خطای ستارگان بخت ما» نیز،بر اساس آرزوی یک دختر نوجوان شکل میگیرد و این آرزو،چیزی نیست جز ملاقات با نویسنده ی کتاب مورد علاقه اش،که در او ایجاد انگیزه کرده و ادامه زندگی را برایش قابل تحمل.  هیزل دخترکی ست (نقش اول زن،با بازی hailene woodle) مبتلا به سرطان ریه که جانش با کپسول اکسیژن عجین شده.او سرانجام برای دست یابی به آرزوی دیرین خود ، به همراه مادرش و «اگوستوس» راهی آمستردام، محل اقامت نویسنده مورد علاقه اش میشود.

اگوستوس(با بازی Ansel Elgort)پسر جوانیست که در انجمن حمایت از مبتلایان به سرطان با هیزل آشنا میشود و خود مبتلا به سرطان است در حالی که یکی از پاهایش مکانیکیست. هیزل و اگوستوس در آمستردام با نویسنده ی مورد علاقه ی خود ملاقات میکنند.ولی بر خلاف انتظار ،آقای نویسنده،آدم دائم الخمری است که با تصوراتشان فاصله ی زیادی دارد.هر دو سر خورده از خانه ی ون هوتن(نویسنده مورد نظر) خارج میشوند و بالاخره بعد از گردش در موزه ی آنه فرانک، تبدیل به ستاره ی درخشان زندگی یکدیگر میشوند.

آنه فرانک، نویسنده جوان یهودی مسلکی بود ، که پس از مرگش به واسطهٔ چاپ دفترچهٔ خاطرات روزانه‌اش«خاطرات یک دختر جوان» شهرت جهانی پیدا کرد و اکنون خانه اش یکی از جاذبه های گردشگری هلند محسوب میشود.رنج ها و دلهره هایی که آنه فرانک در طول زندگی متحمل شد،خیلی هم بی ربط به جریان فیلم نیست.

در خطای ستارگان بخت ما،لحظه به لحظه شخصیتهای دردمندی معرفی میشوند که علی رغم بیماری در صلح با زندگی به سر میبرند.برای مثال آیزاک (دوست مشترک هیزل و اگوستوس) بینایی اش را در اثر سرطان از دست میدهد؛ولی با حضورش در فیلم،صحنه های طنازی را خلق میکند.

بیننده در طول فیلم شاهد معجزه و یا باز شدن گره ی حادی نیست . تنها عکس العمل شخصیتها در برابر مشکلات پیش رویشان را از نظر میگذراند. پسر و دختر جوانی، مبتلا به سرطان، که تلاش میکنند با جزئی ترین چیزهای زندگی،خوب و خوش باشند.واقعیت را میپذیرند. متوسل به مسیح میشوند و ایمانشان را به زندگی پس از مرگ درجهانی فراتر از دنیا،وسعت میبخشند.به یکدیگر عشق میورزند و با اینکه هم آغوش مرگند از زندگی راضی هستند.این سکانسها، فیلم «The Fault in Our Stars» به کارگردانی «Josh Boon» را متناسب با فرهنگ نوجوانان آمریکایی روایت میکند.

«خطای ستارگان بخت ما»بر اساس رمان «بخت پریشان»اثر «جان گرین نویسنده ای با ملیت ایالات متحده ی آمریکا» ساخته شده است.هر چند من معتقدم، هرگز یک فیلم نمیتواند ابعاد شگفت انگیز یک کتاب را در بر بگیرد ولی چون رمان بخت پریشان  را نخوانده ام؛به طبع نظری هم درباره اش ندارم.

 

 


موضوعات: دیالوگ نوشت
   یکشنبه 26 فروردین 13976 نظر »

روی پنجه ی پا بلند میشوم. سرم را از لبه ی بالکن جلوتر میبرم. سنگفرش پیاده رو،گُله به گُله نمناک است.قطرات برّاق،از روی گلبرگهای همیشه بهارِ کنارِ پیاده رو سُر میخورند و توی گِلهای باغچه فرو میروند.نَفَسِ جانانه ای چاق میکنم و با صدایی که خودم بشنوم ؛ میگویم:«به به عجب هوایی! عقل آدم شکوفه میزنه!»

نگاهم، با پای برهنه ، میدود لای خامه های پشمکی آسمان . اشعه های درخشانِ خورشیدِ بالای سرم ، هنوز آنقدرها قدرت دارند که از حاشیه ی ابرها هم ، به سمت چشمهایم هجوم آورند و با نوک پیکانهای سوزنیشان ، پلکهایم را محکم به هم بدوزند. با پلکهای دوخته ، قاطی دایره های رنگی میشوم و دست راستم ، بازوی سمت چپم را میفشارد. درونم، شوقِ هفت رنگی نیرو میگیرد. شوقی به زیبایی و شکوه رنگین کمان! چقدر امروز را دوست دارم! کاش فردا هم باران ببارد! کاش!

   سه شنبه 21 فروردین 13974 نظر »

پیشترها،متروی تهران را تجربه کرده ام و همچنین ،متروی مشهد را.اما از وقتی متروی اصفهان برقرار شده؛سر و کارم به آن نیافتاده.امروز توی مسیری که برای پیاده روی در نظر گرفته بودم؛وقتی به دروازه دولت رسیدم؛ به سرم زد از آنجا تا فلکه ی شهدا ، با مترو بروم.پیش خودم گفتم:«هم فاله،هم تماشا». 

همین طور که همراه پله برقی های ایستگاه امام حسین پایین می رفتم؛دستم را داخل کیفِ دستی ام بردم و از زیر چیز میزهایم ، کیفِ پولم را بیرون آوردم تا بلیطِ مترو بخرم.هنوز توی ایستگاه،کارگر ها مشغول کار و جابجایی وسایل بودند.از یکیشان پرسیدم«کجا برم بلیط بخرم؟» کارگره نردبان چوبی را از روی زمین برداشت و روی شانه اش گذاشت و گفت:«برو اون پایین،برو اون پایین». بعد با نوکِ پایه ی نردبان «اون پایین» را نشان داد.

آن پایین،روی صندلی های ایستگاه،یک دختر و دو پسر جوان نشسته بودند و به جای این که سرشان توی گوشی هایشان باشد؛داشتند یک نفس کتاب میخواندند و به میزان سرانه ی مطالعاتی کشور می افزودند!!  گفتم سرانه ی مطالعاتی کشور؛ راستی شما میدانید این سرانه را چطوری اندازگیری میکنند؟ جوانان ما که توی ایستگاه مترو دارند کتاب میبلعند.زن ها و مردهایمان، یا مفاتیح الجنان به دست دارند یا مدام توی این خانه و آن خانه،جلسه ی ختم قرآن برگزار میکنند .اساتید هم که هرچه کتاب و مقاله ی جدید بهشان معرفی میکنیم ؛پاسخ میدهند «ما خودمون هزار و شصت و شونزده تا نقد روی فلان کتاب یا مقاله نوشتیم»!! پس چرا هنوز در نمودار میزان مطالعه ی کتاب در جهان،زیر خط فقریم؟! هان ،چرا ؟!… 

«باجه ی بلیط فروشی ش کو پَ؟!َ» این را گفتم و به دختره نگاه کردم.عجب مانتوی سبز خوشرنگی تنش بود! دختره نگاهش را از روی کتابش برداشت و انداخت روی صورتم.لبخندش از آن مدلهایی بود که دلم میخواست نظرش را در مورد آب و هوا هم بپرسم و بعد شماره ی تلفن اش را ،تا توی کانال دوستان اضافه اش کنم.از لای دندانهای سفید و مرتبش گفت:«گیت این ایستگاه هنوز راه اندازی نشده.بلیط مترو رو مهمونه دکتر قدرت الله نوروزی هستیم»! (توی پرانتز بگویم که دکتر نوروزی شهردار اصفهان هستند و من هیچ نسبتی با ایشان ندارم) یک باریکلای شیرین قورت دادم و کنار دختره نشستم تا قطار آمد.

 روی مانیتور های قطار، عبارت«حمایت از کالای ایرانی» پایین و بالا و چپ و راست میرفت.رنگ صندلی ها با دستگیره های آبی هماهنگ بود.واگن مردانه جدا،واگن زنانه هم جدا.از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.در کل مسیر،چیزی که دیوارهای سیمانی را از یک دستی درآورد ؛وجود نداشت. تنها صدایی که می آمد؛صدای بریده بریده ی باد بود و گوینده ی مترو که گفت:«فلکه ی شهدا».زیر دو دقیقه به ایستگاه شهدا رسیدیم.وقتی میخواستم از قطار پیاده شوم دختره دوباره سرش را از کتابش بلند کرد و جواب خداحافظی ام را داد.  

ایستگاه متروی شهدا مجهزتر و باجه ی بلیط فروشی اش به کار بود.سه طبقه آمدم بالا.آدم زیر سقف به آن بلندی احساس کوتاه قدی میکرد.از ایستگاه که خارج شدم؛مسیرم را انداختم توی چهار باغ.خیابان چهارباغ را میشناسم؛ مو به مو.میدانم اینجا چندتا کفاشی،چندتا مسجد،چندتا مدرسه،چندتا ساندویچ فروشی و نانوایی و لوازم التحریری و اِل و بِل دیگر هست.چون خانه ایی توی این خیابان است که شاهد قد کشیدنم بوده و من توی این خانه،پدر و مادری دارم که وقتی در خانه را به رویم میگشایند (با اینکه همین دیروز به دیدنشان آمده بودم) لبخند جانانه ایی تحویلم میدهند و میگویند:« به به !خانوم خانوما! از این طرفا! راه گم کردی؟!»


موضوعات: پیاده روی نوشت
   یکشنبه 19 فروردین 13976 نظر »

1 ... 24 25 26 ...27 ... 29 ...31 ...32 33 34 ... 65