این که امروز این همه راهو کوبیدم و از خیابون حافظ،از لای کت و کول مردم رد شدم و چشممو روی جذابیت های میدون نقش جهان بستم تا به ترافیکِ آهن پاره های دروازه دولت برسم و از اونجا دست بکشم روی سرِ شیرِ سنگی زنجیر شده ،وسط پیاده رویِ خیابون طیب، بعد بیا و بیام تا پشت چراغ قرمز مسجدسید شرافتمندانه منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده باشم و از سر بیدآبادی یکی یکی بیدهای مجنون رو بشمارم تا هفتاد و هفتمین بیدمجنون چشمم رو بگیره و بشینم روی نیمکتِ چوبیِ زیر درخت هفتاد و هفت…

-آخ ،عجب سایه ایی انداخته روی سرم این بیدمجنون هفتاد و هفت!

-خب رسیدم .حالا که چی؟!

اون:«هیچی گوشاتو باز کن!چشماتو ببند!چی میشنوی؟ چی میبینی؟»

-مامانم.داره قول میده از زیر بازارچه ی علیقلی آقا برام تافی توت فرنگی آیدین بخره ؛میخواد راضیم کنه که باهاش برم کلاس خیاطی ،قاطی زَنا زولایِ فوضول که انگار ویارِ دس به سوزن نزنیا اُخ میشی! ، گرفتن.دلم میخواد بهشون بگم :«دوس دارم دس بزنم به شوما چه!». اما مامانم نارحت میشه.بی خیال.

-یه چیز دیگه هم میبینم!

اون :«بگو،بگو».

- سه سالمه.آب توی مادی علیقلی آقا کله میزنه.میخوام از توی مادی ماهی بگیرم که میافتم توش.موش آب کشیده شدم.

-نخند خره!

-مامان لباسامو عوض میکنه و باهم میریم حموم علیقلی آقا.از حموم که برمیگردم به زور میتونم راه برم.پاهام پیرپیری شده.

اون: «دقت کن ببین برف نمیاد؟»

- چرا ! داره میاد! منم دارم از سر کوچه ی امیرکبیر تا مهد کودک غنچه ها میدوم و جای پاهامو توی دل برف جا میگذارم.چند بارم با مغز میام روی زمین .

- خره نخند!آخه تو که نمیتونی بگیری من چی میخوام بگم! باید بارها و بارها توی استکان نلبکیای روضه ی خونه ی آقای خادمی چایی خورده باشی.باید بارها و بارها کلاغا توی کوچه پس کوچه های خیابون چارباغ،پاکت پفک مینو ت رو ازت قاپیده باشن تا بفهمی.باید توی دبستان دخترانه تبریزی استخون ترکونده باشی.باید بارها و بارها نامه های معطر نوشته باشی،تا بفهمی این تابلوی توقف ممنوعی که اینجا کاشتن ،جای صندوق پستی بوده که چندین و چند نامه ی بوسه دارِ خوش بو رو سپردی دستش.

-نه ،هرچی فکر میکنم ،میبینم واقعا نمیتونی بفهمی!اصلا مگه چند بار دست تو دست یار توی چارباغ قدم زدی  و انقدر خندیدی که از کمر تا بشی؟!

مگه چند بار کتاب دزده و مرغ فلفلیو که خاله عاصفه -مربی مهد کودکت- از کتاب فروشیِ امیرکبیر توی چارباغ خریده و بهت هدیه داده رو گذاشتی لالوعای کتابای بچه ت؟!

اون چیزی که باعث شد من این همه راه رو بکوبم واز لای کت و کول مردم توی خیابون حافظ رد بشم و چشمامو روی جذابیت های میدون نقش جهان ببندم و بیام زیر هفتادو هفتمین درخت بیدمجنونِ بیدآبادی بشینم.خنده هایی بوده که تو نکردی.گریه هایی بوده که تو نشنیدی. ماهی هایی بوده که تو از توی مادی علیقلی آقا نگرفتی.شکلاتایی بوده که تو نخوردی. اصلا شده تا حالا کلاغا پفک مینو ت رو بقاپن، تا بفهمی من چی میگم!؟

اصلا مگه تو بچه ی چارباغی!؟

   سه شنبه 3 بهمن 13962 نظر »

 

 شنبه ها همیشه نقطه سرِ خطن .روز آرمانی ن.شنبه ها قراره بشریت از چاقی،بی سوادی،درد بی درمون،اخلاق کوفتیِ تنبلی و…نجات پیدا کنه.

“از شنبه میرم پیاده روی.از شنبه صبح ،کله ی سحر از خواب بیدار میشم.مرتب کردن کشوی جورابا از شنبه.خوندن کتابای توی سرکه ی هفت ساله خوابیده از شنبه…”

انقدر از این شنبه های جان برکفِ اصلاح طلب اومده و رفته و من هنوز همون گُلی که بودم هستم ؛

نگو و نپرس!

همه ی امیدم به شنبه ی این هفته بود که اونم از آخر اول شد.

اراده من رو دست نداره !؛ این شنبه ها هستن که طبل تو خالین.

کلیدواژه ها: شنبه

موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 30 دی 1396نظر دهید »

 

کنار زمین خاکی روبروی ساختمون، یه تلِ  پنجاه سانتی از چوب رو آتیش زدن.آفتاب هم خیلی نرم و مهربون از پشت پنجره غلطیده و دست نوازشش رو لغزونده روی سر گلدونام .حالا هم دراز کش ،خوابیده مرکز اتاق و داره چرت پیش از ظهریش رو توی بغل گلهای قالی میزنه.

از دود و دم چوبای نیم سوخته که غاطی هوای نکبتی شهر میشه همچین دل خوشی ندارم ولی بوی چوب سوخته قلاب داره ؛قلابش رو میندازه ته گلوم و من رو میکشونه توی بالکن.با یه تیشرت میرم می ایستم وسط بالکن.نه لرزی ،نه سوزی ،نه سیخ شدن مویی به بدنی.هیچیِ هیچی!

یاد عکس سلفی دیشب که سمانه برام فرستاد می افتم .عکس یه دختر یاقوتستانی ، که توی سرمای پنجاه درجه زیر صفرِ کشورش مژه هاش م یخ زده بود!

انقدر عقلم میرسه که موقعیت جغرافیایی کشورش این طور ایجاب میکنه اما گفتم خوبه منم یه سلفی باتیشرت بگیرم و زیرش بنویسم همین الان یهویی در دمای هیژده درجه ی زمستانِ اصفهان.

یکم پُز بدم ؛که اگه شوما اونجوری مام اینجوری.

 تو گیرو دارِ بگیر نگیر بودم که فرشته روی شونه ی راستم رگ غیرتش غلید بیرون :"تو مسلمونیا !! یاقوتستانیا که سلفیاشونو همه جا پخش وپلا میکنن شَمَن ن".

دیدم راست میگه ها.نگاهم رو بردم دوختم به افق، به دور دستا، همونجا که کوه خاکستریه وایساده ،اون کوهِ که وقتی بارون میاد و هوا تمیزه همه ی پَستی و بلندیاش از دور پیداست؛ولی حالا غاطیِ ریز گردای تروریست فقط هاله ایی ازش مونده.

مشغول گزیدن لب و لونچه م : چیکار کنم ؟چیکار نکنم؟من اگه پُز ندم که بیخ گوشی میگیرم!”  یهو به ذهنم میرسه یه عکس از تابش خورشید همیشه در صحنه ی شهر بگیرم و بالاش بنویسم:

به کوری آمریکا زمستونم بهاره“.

 

 

 آخیش راحت شدم.

   جمعه 29 دی 1396نظر دهید »

 

دالان پاییز!

 


موضوعات: تصویر نوشت
   چهارشنبه 27 دی 1396نظر دهید »

 

ثانیه های انتظارم را آب میدهم تا مردمِ چشمم در حضور تو شکوفه بزند.

 

اصفهان_امام زاده احمد


موضوعات: تصویر نوشت
   چهارشنبه 27 دی 1396نظر دهید »

1 ... 34 35 36 ...37 ... 39 ...41 ...42 43 44 ... 65