الان دیگه وقتشه زاویه دیدم رو تغییر بدم و به خودم یادآوری کنم که این بُرجِ چندین طبقه،به غیر از اون پنجره ی سه در چهارِ چوبیِ موریانه زده _ که روی دیوار گچیِ واحدِ منهای شصته و تنها چشم اندازش ، دست اندازهای کفِ خیابونه_ این بُرجِ چندین طبقه ، یه بام هم در بالاترین ارتفاع ممکن داره که به همه جهان مشرفه ! همه جهان.

 

شعرنوشت: « دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو     اگر با من رفیقی میروم آماده ره شو»

             

            


موضوعات: کوتاه نوشت
   سه شنبه 19 دی 13965 نظر »

 

بابک جهانبخش ذهنم دوست داره بخونه:"برف ، برف برف میباره قلب من امشب بی قراره - برف ، برف برف میباره خاطره هاتو یادم میاره - تا دوباره صدامو درآره برف ، برف برف میباره…"؛

اما آیه ی برادر کُشیِ صفحه ی اول رُمانِ سمفونی مردگان ،طناب قابیل شده دوره گردنم. دارم جون میدم .ناخن هام رو ببین کبود شده! .نفسم رو ببین به شماره افتاده!.

تمام خون تنم پاشیده روی زمین! انگارسنگ قابیل خورده توی سرم!

من لای برف و بوران کتاب سمفونی مردگان گیر کردم . صدای قارقار یک ریزِ کلاغ های شهر اردبیل و حمله چتربازهای اشغالگر در جنگ جهانی دوم به این شهر، یادآور میشه که برف همیشه نشانه برکت و خوش یمنی نیست.  

از همون موومان اول کتاب تا زانو توی برف و یخ بندون فرو میرم و جسدِ کِش اومده ی گربه ی یخ زده و آویزون شده از ناودون خونه ی پدری اورهام؛ خبر از این میده که :"اگه میخوای با سلامتی از توی کتاب سمفونی مردگان بیرون بیای ،باید بالا پوش گرم داشته باشی و یک قوری بزرگ چای “.

توی این کتاب حضور دیو سرما اونقدر به چشم میاد که حتی روی کلاغ ها اثر گذاشته و اونا به جای قارقار میگن:"برف،برف".

(زندگی توی شهر اصفهان باعث ایجاد خلق و خویی در مردم  شده که اگه به اندازه دومثقال هم برف بباره؛با اشتیاق همدیگه رو باخبر میکنن و برف رو نشونه رحمت خدا میدونن.نمونه ش خودِ من که در این زمینه مثل ندید بدیدا رفتار میکنم.)

اما شهرنشینان سمفونی مردگان بارش برف رو چوب بی صدای خدا در برابر اعمال ناپسند و شوم خودشون قلمداد میکنن که یکی یکیشون رو به قتلگاه میکشونه.

روابطِ تیپ های پردازش شده در کتاب سمفونی مردگان مثل گوشتها و سبزیجات منجمد شده داخل فِریزره.خشک،مسکوت و یخ زده.

به نظر من سمفونی مردگان کتاب نیست که متشکل از واژه و جمله باشه؛یک موسیقی غم انگیزِ زنده ست به همراه تصویرهای دلخراش، که بیننده یا خواننده رو لحظه به لحظه به گذشته،حال و آینده ی تیپهای داستان پرتاب میکنه.

یه جاهایی از کتاب دلم میخواد جورابای خیسم رو از پاهای یخ زدم بیرون بیارم و کنار شومینه ی خانه آقای میرزایان بشینم تا از عشق سورملینا و آیدین حرارتی درون رگهام دویده بشه .

ولی گویا عباس معروفی قصد داشته که خواننده در سطر سطر کتاب از شدت سرما دستاش رو"ها” بکنه و به خاطر  عشق بی سرانجامِ سورملینا و آیدین قندیل ببنده.

من حتی در هر دو مرتبه ایی که  جابر اورخانی پدر آیدین اورخانی زندگی آیدین(کتابها و شعرهاش)رو سوزوند از سرما به خودم لرزیدم.

حتی وقتی آیدا اورخانی خواهر دوقلوی آیدین خودسوزی کرد. احساس کردم کولاکی از برف و یخ روی سرم هوار شده توی این رُمان آتیش هم سر ناسازگاری داره و برخلاف ذاتش عمل میکنه.

در سمفونی مردگان پاراگراف به پاراگراف روای و زمان افعال در حال تغییره. در قسمتی از داستان، سورملینا راویه اما به قدری در عشق آیدین حل شده که ذهن اون رو روایت میکنه.

جابر اورخانی (پدر خانواده)فردی مقدس مآب ، خرافاتی و بی احساسه. اون هیچ رابطه خوبی با برادرش نداره،دخترِ زیبا روی خودش(آیدا)رو به جرم زیبای تبدیل به یک کلفت کنج مطبخی به تمام معنا میکنه و در مراسم ازدواج او شرکت نمیکنه.

اورهام اورخانی عزیزدردانه پدرِ ،جاش روی زانوی پدرِ، از دست پدر لقمه میخوره و روی پدر رو در بی صفتی ،مال پرستی و حسادت سفید کرده.اورهام در داستان به لقب"برادر کُش"مفتخره.

مادر خانواده اورخانی نمادی از زنان هم عصر خودشه .اون در عین منفعل بودن ، زحمت کش بودن و دلسوز بودن؛ کتک خور شوهر هم هست.

یوسف اورخانی پسر بزرگ خانواده اورخانیه.یوسف یک روز به تقلید از چتربازهای متجاوز خودش رو از پشت بام خانه با چتر سیاه پدر به پایین پرتاب میکنه و تبدیل به حیوان زنده ایی میشه که داعماً در حال خوردن و نشخوار کردنه.یوسف به دست برادرش اورهام به طرز فجیعی کشته میشه.

و

آیدین اورخانی.

آیدین مثل بلور، حساس و شکنندس.

در سمفونی مردگان آیدین رو باید سرود.آیدین رو باید نقاشی کرد و تصویرش رو در یکی از قابهای چوبی دست ساز خودِش که دوسال تمام توی زیر زمین نمور کلیسا به ساختنش مشغول بوده؛گذاشت بعد کنار قاب عکسش شمع و عود سوزوند و محو چشمهای تاتاری سیاهش شد؛تاشاید به گوشهای از دردهای پنهاش پی برد.

کدوم یک از ما تا به حال با زبونمون با قلممون با ایما واشاره مون دست به برادرکُشی نزدیم؟

کدوم یک از ما بعد از این جنایت به مقصودمون رسیدیم و از کارمون پشیمون نشدیم؟

درصفحه های پایانی سمفونی مردگان تنها اورهام میمونه و پشیمونی از جنایت یوسف کُشی و به جنون کشیدن آیدین.

کتاب که به پایان میرسه؛میبندمش‌.

دستام رو میکشم روی بازوهای سردم تا خون یخ زده به جریان بیافته.یه چایی برای خودم میریزم.

صدای موسیقی توی گوشام جون میگیره و سالار عقیلی ذهنم شروع به خوندن میکنه:"به کدام مذهب هست این به کدام ملت هست این-که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی".


موضوعات: کتاب نوشت
   شنبه 16 دی 1396نظر دهید »

 

کتاب این روزهایم به قلم قصه گوی ظهر جمعه است.

آقای محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) که صدای آشنایش را بیشتر پدرها و مادرهایمان به خاطر دارند.


موضوعات: کتاب نوشت
   شنبه 16 دی 13962 نظر »

 

این دوتا نقاشی رو دخترم ریحانه خانم کشیده.

منم برای این که خوشحال بشه برای نقاشیاش یه قصه گفتم.

بالاخره باید یه جوریایی تشویقش کرد دیگه.

از کجا معلوم ؟!شاید در آینده نقاش بزرگی شد!

کلیدواژه ها: نقاشی های ریحانه

موضوعات: تصویر نوشت
   شنبه 16 دی 13962 نظر »

 

*وقتی که خورشید خمیازه اش را در شهر پهن میکند*

 

 در شهر خورشید مردم از سیاه پوشیدن بیزارند و استعمال عطر برای همه اقشار از واجبات است.

روزهای آخر هفته گلریزانی برای عشاق در شهر برپا میشود و مردم سنگفرشها را با گلهای زعفران میپوشانند و روی آنها میرقصند.

در شهر خورشید واحد شمارش پول لبخند است.لبخند در شهر به بهای هنگفت خرید و فروش میشود و بچه ها از همه ثروتمندترند چون لبخندشان معصومانه و دلرباتر است.

مردم در روزهای تابستانی با قاچ هر هندوانه ایی پریزادِ وسط هندوانه را به جمعیت شهر اضافه میکنند.

 پاییز که میشود؛ آنقدر باران می آید که مردم مجبورند با قایق های شخصی به میهمانی ، سینما ،پارک و…بروند به همین دلیل ترافیک رودخانه ایی راه میافتد .

در شهر خورشید مادران برای کودکانشان چترهای چهل تکه میسازند از پوست انار ، پرتقال و کیوی .  

در زمستان مردم روی دوش آدم برفی های دست ساز از داخل تونل های برفی خود را به اداره،مدرسه،بازار و دانشگاه میرسانند .

آنها در زمستان پرتوی آفتاب های ذخیره شده تابستانی را لابه لای تار و پود لباسهای پشمیشان میبافند.

در شهر خورشید بهار که میشود ستاره های آسمان می آیند روی زمین.لای شکوفه های بهار نارنج،روی موهای بلند و خرمایی پریزادهای هندوانه ایی،وسط زنجیر خلخال دخترگندم گون فیروزه پوشِ آواز خوان .

بعضی هاشان هم مینشینند روی نگین انگشتر مادر بزرگها و پدر بزرگها تا کوچکترها یادشان نرود این دستها جایگاه بوسه است.

اینها گوشه ایی از توصیفات شهر خورشید است .شهری که من شهردار آن هستم.

 

(از پیشنهادهای ویژه برای شهر خورشید با بوس و بغل باز استقبال میشود. در این زمینه تفکیک جنسیت لحاظ میگردد.نگران نباشید)

 


موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 11 دی 139610 نظر »

1 ... 36 37 38 ...39 ... 41 ...43 ...44 45 46 ... 65