دوران دبیرستان ،ساعتهایی که ادبیات پارسی داشتیم (مینویسم پارسی نه فارسی چون ایرانی ها توانایی تلفظ حرف پ را دارند!) ؛ وارد کلاس ادبیات که میشدم ؛ توی دلم عروسی به پا می شد.

اینکه، برای یک ساعت و نیم کلاس درسی هم که شده ؛ کمی از فضایِ گسسته ودیفرانسیل و نقطه عطف و گرفتن lim توابع آسوده می شدم و دور از دنیای اعداد، در بزم واژه ها شرکت میکردم ؛خشنود بودم.

ساعتهایی که ادبیات پارسی داشتیم؛ روحم مثل یک ماهی قرمز به شناگر ماهری تبدیل میشد و در دریای متن های ادبی و شعر نیمایی و چشمه ی آبی که به سفارش سهراب نباید گِلش کنیم؛ سرگرمِ آب تنی.

هر چند آن زمان بازیگوشی ها و شیطنت های خاص خود را میطلبید وعلاقه مندیهایم بیشتر از این که هدفمند باشند تفننی و گذرا بود . ولی با این وجود به خواندن کتاب علاقه مند بودم و کمتر پیش میآمد که یکی دو جلد کتاب غیر درسی همراه نداشتم باشم .

گمان میکردم به این شکل ویتامین رومانتیک بودن روحم دچار کمبود نمیشود!.

در آن دوران (دوران دبیرستان)هر وقت شعر جدید یا داستان تازه ایی از شعرا یا نویسندگانی چون سهراب سپهری ،قیصر امین پور،جلال آل احمد و یا بزرگ علوی را در همان کلاسِ درسیِ محبوب ، در همان کتاب پارسی میخواندم ؛دوست داشتم با آثار دیگر این نویسندگان نیز آشنا شوم . این آشنایی گاهی اتفاق می افتاد و گاهی هم در عالم نوجوانی گم و گور میشد و به هیچ سرانجامی نمی رسید.

گُلِ کلام این که ، از ابتدای پست امروز، تلاش کردم تا تبین خوبی از مساله ارائه دهم و به اینجایِ موضوع برسم!

بنابر این به فراخور حالات نوجوانی و علاقه به آشنا شدن با آثار مکتوب بزرگان عرصه ادبیات داستان نویسی در ایران کتاب” مدیر مدرسه “نوشته جلال ال احمد را به تازگی خواندم وهم پایِ قصه ی این کتاب به دوران کمبود ابزار آموزشی ، فقر مادی ،فقر فرهنگی،معلم هایی که به خاطر شندِر قاز حقوق بخور و نمیر عزب مانده اند ، تَرکه های تعبیه شده و آب دیده برای تنبیه دانش آموزان ،دستهای سرخ و کبود و مجروح که مجال گریز از تنبیه را نیافته اند ،شلوارهای خیس شده از ترس تنبیه، سرمای استخوان سوز زمستانهای برفی ، بخاری های زغالی، مردم گیوه پوش، والدین ارباب مآب ، والدین رعیت صفت و خلاصه از دغدغه های معلمی و دانش آموز و مدیر و ناظم و فراش باشی بگیر تا باج دهی و باج گیری در اداره فرهنگ وقت. درست زمانی که خبر از فاضلاب و آب تصفیه شده نیست و دستشویی های مدرسه ، دَر ندارند .

گام به گام با جلال و کتاب مدیر مدرسه اش تا انتها آمدم.

راوی داستان در کتاب مدیر مدرسه، خودِ مدیر است که انسانی ست با وجدانِ کاری فوق العاده بالا ، و با اخلاق و بساز.  او که از شغل معلمی به تنگ آمده تلاشش را میکند تا مدیریت یک مدرسه دور افتاده را به عهده بگیرد و به کمک ناظم مدرسه که جوان جویای نام است ؛ امور مدرسه که شامل تامین آب شرب ، تامین بودجه، نظافت ، بهداشت و… میباشد را به کنترول خود درآورد و تا حد قابل قبولی هم موفق میشود که بر اوضاع مدرسه مسلط گردد و گاهی هم که پیشامدی رخ میدهد ، کج دار و مریض با افراد راه میامد.

علی رغم شیوه داستان پردازی در کتاب مدیر مدرسه و رسیدگی به جزء،جزء شخصیت ها به خصوص برجسته کردن فضای مرد سالارانه به نظرم جلال آل احمد به هیچ وجه نتوانسته است؛ جایگاه والا و ارزشمندی را از زن در این کتاب ارائه دهد و ایراد بزرگی که به نظرم میتوان به کتاب مدیر مدرسه وارد کرد ؛نگاه ابزاری به زن است  و نگارشی این چنینی، از جلال آل احمد که به روشنفکری شهره است دور از انتظار میباشد.

باید اعتراف کنم از ابتدای داستان لحظه شماری میکردم که یک خانم معلم با جسارت وارد حیاط مدرسه شود ؛ با گامهای متین و با صلابت به دفتر مدیر برود و خود را به عنوان همکار تازه معرفی نماید و با جدیت شروع به تدریس کند و در بسیاری از گرفتاری های مدرسه مشکل گشا و گره گشا باشد اما برخلاف تصور و کشش ذهنی که نسبت به داستان مدیر مدرسه داشتم؛ نه تنها چنین نشد بلکه آن یک نفر خانم معلمی هم که یک روز برای همکاری آمده بود و با مدیرمدرسه وارد گفتگو شد بعد از این که از محیط مردسالاری صد در صدیِ مدرسه آگاه شد ؛رفت و دیگر برنگشت تا حتی نیم نگاهی به پشت سرش بیندازد.

البته ناگفته نماند که ژانر داستانی کتاب مدیر مدرسه یک ژانر اجتماعی ست و قرار نیست ما بعد از مطالعه آن به لحاظ احساسی و عاطفی اغناء شویم به طوری که بگوییم:"بعد از خواندن کتاب مدیر مدرسه روح زخم خورده ام التیام یافت و پاهایم سوار بر مرکب خیال شد و ابرها را در نوردید و از سرچشمه نور نوشید وعشقی تازه در قلبم شروع به جوانه زدن و شکفتن کرد و  همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم و از این دست حالات که بعضاً به خوانندگان برخی کتابها دست میدهد".

خلاصه این که کتاب مدیر مدرسه ی جلال آل احمد ارزش فقط یک بار خواندن را داشت و من هم یکبار آن را خواندم تا پاسخی به تمنای نوجوان درونم داده باشم.

همین.

   شنبه 6 آبان 13962 نظر »

 

روبه روی در ورودیِ امام زاده جعفر که رسیدم ؛ نگاهی به پاهایم انداختم و گفتم:«خدا وکیلی! برای چی منو آوردین اینجا !؟ برای این که کلید واژه پیاده روی در نصف جهان تویِ این پست هم برقرار باشه ومن توی این پست بنویسم ؛ امروز هم که پیاده روی کردم؛ رفتم امامزاده جعفر؟! یا برای اینکه این مدت هرکس بهم میرسه ؛ میگه :«آخه تو چته!؟»منم لبخند میزنم و میگم :«هیچی بابا» . حالا آوردینم تا تمام اون حدیثهایی که زیر این هیچی بابا گفتنا ریشه دونده و متاستاز شده رو بسپارم به دستایِ معجزه گر امام زاده جعفر تا بلکه عنایتی بشه و باز شدن باب شفاعتی؟!»

 گفتند(پاهامو میگم)پاهایم گفتند:«پیاده روی که عیب نیست ؛ یه شیوه تاریخیه تا حالا نشنیدی که میگن پیاده رویِ اربعین یا پیاده روی کاروان اُسرای عاشورا ؟! تازه، دست به دامن امامزاده شدن برای عُقده گشایی هم عادت ملیِ ،همه ایرانیا اینطورین ،مشکل گشا و شمع نذر میکنن برای امامزاده ها تا حاجت روا بشن ،خوب تو هم یکی».قانع شدم و رفتم داخل حرم،البته من نه شمعی با خودم آورده بودم و نه خبری از مشکل گشا بود ! خلاصه با حسِ سنت شکنیِ ملی داخل حرم شدم.چشمم که به ساعت دیواری حرم افتاد یاد ساعتهای حرم امام رضا علیه السلام و حرم حضرت معصومه سلام الله افتادم. هرچه قدر آن ساعتها با جلال و جبروت اند ؛ساعت دیواری امامزاده جعفر انگار داشت نفس های آخر را میکشید . انگار داشت به ته زمان میرسید . با دهن کجیِ تمام وعیار با حرکتهای تند و مدور عقربه ها شیرفَهمَم میکرد ؛ که:« اگر این لحظه های عُمر را از دست بدی ،دیگه دادی».همان جا زیر سایه ساعت دیواریِ موعظه گر نشستم و دستانم را به ضریح قفل کردم. خانم میانسالی عینکش را روی بینی گذاشته وگوشه حرم به دیوار تکیه داده بود و زیارت نامه میخواند و مرا هم زیر چشمی میپایید. زیارت نامه اش را نه آنچنان بلند که من بشنوم و نه توی دلش که من نشنوم ؛ پچ پچ وار می خواند. پچ پچ وار خواندن زیارت نامه و نگاه زیر چشمی اش به مذاقم خوش نیامد. از حرم بیرون زدم و در حیاط امامزاده ،کنار حوض زیر سایه درختی که نشناختم چه درختی است ؛ نشستم و مشغول مرور جزوه درسی شدم.چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که سایه سرِ کسی افتاد روی جزوه ی درسی ام .سرم را بالا آوردم . خادم امام زاده بود .گفت:«بیا بابا براد چای اُوردَم، میخوری؟»منم که به هیچ وجه رد احسانِ این چنینی در مرامم نیست با ذوق سینی کوچک چایی قند پهلو را گرفتم و گذاشتم کنارِ دستم و دوباره سرم توی جزوه فرو رفت. من درس میخواندم و خادم امامزاده مدام این پا و آن پا میکرد که من چایی ام را بخورم تا سینی اش را ببرد. کم صبری اش را که دیدم چایی را خوردم و سینی اش را به دستانش دادم و تشکر.

سینی را گذاشت در آشپزخانه امامزاده و آمد روی صندلی پلاستیکی زرشکی رنگ کنار در ورودی چند متر آن طرف تر از من نشست.کم کم داشت وقت رفتنم فرا میرسید.از جا بلند شدم و نگاه گذرایی به حیاط امام زاده انداختم .روی دیوار بیرونی حرم بالای یک پنجره چوبی سبز رنگ نوشته شده بود«قال نبی علیه السلام».هرچه روی دیوار دنبال بقیه جمله گشتم ؛که ،خوب بعدش چه؟قال نبی علیه السلام ، که چه؟! جمله دیگری مبنی بر این که نبی علیه السلام چه فرموده اند ؛ نیافتم. از بیرون حرم عرض ارادت دیگری به امام زاده کردم و به سمت خادم رفتم تا خداحافظی کنم. خادم به پهنای صورتش لبخند بر لب داشت ؛گفت:«برو بابا؛برو به سلامت،نمیخواستی یه چایی دیگه براد بیارم؟»

-نه ممنون باید برم به کلاسم برسم.

-خوب بابا ،بسم الله بگو برو.

-چشم،خدا حافظ.

از امام زاده که خارج شدم دوباره رو کردم به پاهایم و گفتم:«خوب رفقا وقت پیاده رویه میونتون با یه بسم الله چیه؟»

گفتند(پاهامو میگم)پاهایم گفتند:«بسم الله گفتن هم روش مسلمونیه ،هر موقع یه بچه مسلمونی بسم الله میگه یعنی هیچ کاری نشد نداره»

«خدایا !گوش شنوا و قلبی آرام میخواهم»

 

   پنجشنبه 4 آبان 13967 نظر »

 

-:سلام ،سرخ روهای قشنگِ خوشبو . به کجا دارین سرک میکشین!؟

-:سرک نمی کشیم!

-:پس دارین چیکار میکنین!؟

-:داریم باهم دیگه شعر میخونیم.

-:برای منم بخونین.

-:بشین و خوب گوش بده تا برات بخونیم:

” کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است  که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم “

   جمعه 28 مهر 13963 نظر »

 

همیشه به سعید نعمت الله غبطه خورده ام .غبطه ، به دلیلِ وسعتِ اندیشه ی قَلَمش.به جاندار بودن دیالوگ ،دیالوگی که از حنجره آرتیست های فیلمنامه اش بیرون می خزد و بر ذهن بیننده اطراق میکند؛ و چه بسیار آرتیست هایی که دیده شدن و چهره شدنشان را مدیون این قلم اند.خدا نکند قطعه ای از دیالوگهای او بر سر زبان،کَنگَر بخورد و لَنگر بیندازد و جاخوش کند.دائم خدا، در خواب و بیداری تلنگر، پشتِ تلنگر که:«آهای فلانی، عجب دیالوگی بود در بهمان فیلمی که نویسنده اش سعید نعمت الله بود!»

چند شبی ست که دوباره قلم خیال انگیز آقای سعید نعمت الله در سریال عقیق( که روایت گر یک عاشقانه وطنی در دل تاریخ میهن عزیزم ایران است) میهمان شاه نشین وبالا نشین خانه مان شده ؛ و سبب به پرواز در آمدن ها و اوج گرفتن های مرغ ناشی و راه نابلدِ آرزوهای من هم .آرزوی گام نهادن در عالم آدمهای حرفه ایی،آدم های جسورِ همه چیز دان و همه کار بلد و همه فن حریف.آدمهایی که نظم فکری و نظم عملی در آثارشان مثال زدنی و بهره بردنیست.اوج گرفتن آرزو که عیب نیست!هست؟!گمان نکنم.

آدم هر چقدر هم که خورده پا و دست و پا چُلُفتی باشد ؛ باز صاحب اختیار دنیای خودش است. مالک شش دانگ آرزوهایش.فقط کافیست اسطوره ی شایسته اش را شناسایی کند و انگشت اشاره اش را به نشانه یافتن بگیرد سمتش و بگوید:«یافتَمَش،خودَش است.»

 قلمِ سعید نعمت الله ریشه دار و با اصالت است.قلمی که ستودنی و غبطه خوردنی ست.

 

   چهارشنبه 26 مهر 13962 نظر »

 

_اُستا بنّا با این کاه گِلا میخوای چیکار کنی؟!

_میخوام پشتِ بومِ خونه ی نَنه عزت رو درست کنم.پاییزه،یه وقت بارون میاد ،سقف خونش نم کشیده بنده خدا ،چیکه میکنه.

_پس بذار من رَدشَم ؛ بعد پاچه تو بزن بالا برو توش،تازه ماشینو از کارواش آوردم.

   دوشنبه 24 مهر 13962 نظر »

1 ... 44 45 46 ...47 ... 49 ...51 ...52 53 54 ... 65