این که میگن آدما شبیه جعبه ی مداد رنگیَن؛حقیقتیه برای خودش.

گاهی سبزَن ؛گاهی سفیدَن؛گاهی خاکستریَن؛ هیچ آدمی نیست که همیشه یه رنگ باشه ؛مثلا همیشه سرخ باشه ؛یا حداقل من همچین آدمی رو تا بحال ندیدم. معمولا آدما رنگ به رنگَن.

بسته به اوضاع وشرایطشون ،عواطف و احساسات و رفتارشون تغییر رنگ پیدا میکنه.

هرچند باید سعی کرد همیشه باذهن آگاه کارهارو انجام داد. همون ذهن آگاهی که ارزش ها براش تصمیم گیرنده هستن و ناملایمات رو دوام میاره تا به ارزشها دست پیدا کنه و هیچ وقت رنگ عوض نکنه؛ ولی این نیاز به ممارست و تمرین داره ؛ و برای چون منی تا دلت بخواد جای کار.

به خاطر همینِ که میگم بیشتر آدما مثل جعبه مداد رنگی ان و بر اساس عواطف و شرایط ، تبدیل به رنگین کمانی از رنگهای خاص و منحصر به فرد میشن.

منم امروز از صبح الطلوع اون مداد رنگیِ زرد بی رنگِ بیحالِ جعبه ی مداد رنگی بودم.

انگار با چسب آهن چسبونده بودنم به تشک و یه تنه درخت هم گذاشته بودن روم.اصلا دلم نمی خواست از خواب بیدار بشم.

همین طور توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به خودم غر زدن (من اینجوریم،با خودم غر میزنم،با خودم میخندم،با خودم ناراحتم،کلا با خودم خیلی آدمِ نَداریَم). غر زدم به خودم که:"آخه آبِت نبود ،نونِت نبود ! ملزم کردن خودت به صبح اول وقت بیدار شدنت چی بود !؟ بگیر بخواب تا ساعت نه و ده،بعد پاشو یه صُبونه مفصل بزن،باتلفن یه سراغی از دوست و رفیق بگیر،تکرار سریال گذر از رنجها و سریال عقیق که از دیشب شروع شد(به نویسندگی سعید نعمت الله )رو ببین،بعدم قشنگ یه دستی به سر و گوش خودت و خونه بکش ،سرِفرصت ناهار بپز تا ظهر بشه خونواده دور هم جمع بشین و در آرامش ،به چه خوشمزگی ناهار بخور.

بعد از ظهرَم برو پیلاتِس.

مگه بقیه زنا چیکار میکنن؟!

خلاصه از کوزه همان برون تراود که در اوست.

خودم که امروز زرد بودم هیچی ؛ یه نقاشیَم از زندگی کشیدم به رنگ زرد .نه زرد طلاییا که بشه بهش افتخار کرد،یه نقاشی به رنگِ زرد بی حالِ زهوار در رفته.

خدا کنه فردا ،نارنجیی،سبزی،آبیِ پر رنگی باشم.

خدا کنه!


موضوعات: روزانه نوشت
   یکشنبه 23 مهر 13961 نظر »

 

داستان کوتاه “شام خانوادگی” کازوئو ایشی برنده جایزه نوبل سال ۲۰۱۷ را خواندم.

این اولین باری بود که داستان یک نویسنده ژاپنی را می خوانم.

برایم جالب بود بدانم از دل یک جامعه ایی که مردمانش ،طبق گفته فاطمه مرشد زاده:"شینتو به دنیا می آیند،به آیین مسیح ازدواج میکنند و به رسم بودایی دفن میشوند"؛ چه طور داستان هایی متولد میشود.

مردمی که به گمانم هیچ وقت رنگ آفتاب را ندیده اند وانقدر خوردن ماهی را در وعده های غذاییشان تکرار کرده اند که سرد مزاجی ماهی در رگهایشان رسوخ کرده است؛ از این رو همیشه خاموش به نظر میرسند.

انگار نسبت به هیچ چیز اعتراضی ندارند و همواره در تلاش و تفکرند و هنوز اجازه نداده اند مدرنیته پایش را روی شانه های عقاید سنتیشان بگذارد و یک سرو گردن از آن پیش بیافتد و به طرز شگفت انگیزی هردو را در کنار هم به رخ دیگر ملتها کشیده اند.

شام خانوادگی دقیقا طبق پیش بینی هایم از آب درآمد.

در ابتدای داستان از نوعی ماهی به نام فوگو سخن به میان می آید که سم مهلکی دارد و سبب مرگ مادر خانواده شده است.

این داستان نشان میدهد مردم ژاپن اگر ماهی نداشته باشند ؛صبحانه ندارند،ناهار ندارند ،شام ندارند و نمی توانند هیچگاه کسی را برای مهمانی دعوت کنند.(لازم به ذکر است من اطلاعی از تعداد وعده های غذایی ژاپنی ها ندارم.)

احترام به جایگاه پدر در خانواده و قائل شدن جایگاه ویژه برای بزرگتر در داستان شام خانوادگی آقای کازوئو ایشی کاملا هویداست.

نظم و اصولی بودن که ملاک مهم خانواده های ژاپنی است و بر هم ریختن این اصول به واسطه برشکسته گی یکی از شخصیتهای داستان که فقط نامش به میان می آید و منجر به خود کشی اش میشود.

توصیف معماری یک خانه به سبک ژاپنی با اتاق های تو در تو به طرز حیرت آوری آدم را به روی تاتامی های پهن شده بر کف پوشهای اتاق میکشاند.

آنچه که این داستان را در نظرم لذت بخش کرد ؛بیان اشاره گونه در قالب داستان به ابعاد یک زندگی خانوادگی است با همه فراز و نشیبها و شادی ها و مصائبی که یک خانواده ممکن است در طول زندگی برایش رقم بخورد. مثلا پدرِ داستان که یک بازنشسته است و به تازگی ورشکسته هم شده و زمان جنگ عضو نیروی دریایی بوده؛  در قسمتی از داستان اشاره ایی به این موضوع میکند:

” هميشه آرزو داشتم بروم توي نيروي هوايي. من به اين صورت مجسم مي‌کردم. اگر دشمن کشتي تو را بزند، تنها کاري که از دست تو ساخته اين است که توي آب دست و پا بزني تا خودت را برساني به طناب نجات. اما توي هواپيما -خب- اسلحة قطعي هميشه دم دستت هست.» ……… « من تصور نمي‌کنم تو به جنگ معتقد باشي.» —-«نه چندان.» “

در شام خانوادگی نویسنده خوی جنگ طلبی را در ذات ژاپنی به کل یک امر تحمیلی قلمداد می نماید.

در پایان داستان ،خانواده که شامل پدر (نماد فردی منظم ، اصولی و سنتی)؛پسر (نماد روشنفکری ، تحصیل کرده در خارج از کشور است و در عین حال پایبند به ارزش ها)؛و دختر(نماد جامعه مدرنیته ،بازگوش و ماجراجو ) است .در کنار یک دیگر سوپ ماهی می خورند ،در مورد آینده حرف میزنند و قاب عکسی که تصویر مادر مرحومشان در آن جای دارد را دست به دست میکنند.

   جمعه 21 مهر 13964 نظر »

“مژده مژده!

برای دوستان اصفهانیِ علاقه مند به داستان نویسی “

دیشب کانال تلگرامی مدرسه سیدالشهدا رو چک میکردم ؛ دیدم؛

به به! کور از خدا چی میخواست؟!دو تا چشم بینا.

خودِ خودِش بود.اصل جنس. فراخوان شرکت در دوره ی داستان نویسی ویژه طلاب شهر اصفهان. در این اطلاعیه خواسته بود که داوطلبان شرکت در این دوره مشخصاتشون رو به شماره تلفن:۰۹۱۰۴۹۷۹۳۵۵ ارسال کنند.

بدون معطلی مشخصاتم رو پیامک کردم. بعد از چند دقیقه جواب امد:"سلام علیکم.لطفااین دوره رابه بزرگواران دیگرنیزدرحوزه اطلاع دهید.تشکر.”

منم انجام وظیفه کردم.

طلبه های اصفهانی دست بجنبانید.


موضوعات: روزانه نوشت
   جمعه 21 مهر 13962 نظر »

 

“به یمن قدوم استاد در صهباء”

در یک روز معمولی ودر ساعت استراحت انگشتانت را میگذاری روی کیبرد و زل میزنی به صفحه مانیتور و همین طور الله بختکی شروع میکنی به تایپ کردن . تایپ کردن واژه های معمولی و جمله های معمولی تر پشت کله ی همدیگر .

بعد سر میگردانی و قطار جمله ها را از نظر میگذرانی و افسوس میخوری که همه واگن های این قطارِ معمولی با زنجیرهایِ بی احساسی روی ریل هایِ خاموشی ساکت و بی حرکت قفل شده اند. انگار هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست ؛ این خط خطی هایِ قطار شده به مقصد برسند و نتیجه اش ریشه دواندن ناامیدی میشود توی دلت.

اما به خودت نهیب میزنی :"نوشته هایم معمولی هستند که هستند، لااقل حرفم را زده ام ، لااقل با حرفهای نگفته به خواب نرفته ام".

این دلداری باعث میشود عکسِ قطارِ جمله های معمولی ات را در وبلاگت بار گذاری کنی و آسوده در یک شب معمولی به خواب بروی. بی خبر از این که صبح پیش رو یک صبحِ نظر کرده است. صبحی که صدای سوت حرکت قطارِ واژهایت را به گوش میرساند.

وقتی که میبینی پایین همان پست آبَکیِ دیروزی معجزه ایی رخ داده و عزیزی برایت پیغام گذاشته:"چه خوب توصیف کردی.خدا خیرت بده".

انگار تمام دخیل ها و شمع هایی که در طول عمر نذر نوشته هایت کرده ایی یکجا جواب داده باشند.

انگار که بال درآورده باشی. بال!

“قدمتان بر چشمانم استاد”


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 19 مهر 13964 نظر »

 

اگر قدیم تر ها بود-زمانی که هنوز خیابان های باریک وکم ترافیک اصفهان جایش را به خیابانهای عریضِ پر رفت و آمد و زیرگذر و روگذرهایِ دوبانده نداده بود تا جیک جیک گنجشکها و قار قار کلاغهایِ شهر در همهمه و خرناسه های ماشین ها و موتورهای عبوری گم شود؛ طوری که وهم در دلت بیافتد نکند نایاب شدن گنجشکها و کلاغها در شهر خبر از وقوع زلزله ایی هولناک باشد !؟ اگر چنین نبود و اصفهان همان اصفهان دوازده سیزده سال پیش بود و میخواستم آدرس امام زاده اسماعیل را بدهم؛ میگفتم :«از سبزه میدان که وارد خیابان هاتف میشوید؛ دست چپ خیابان؛ دویست ،سیصد متریِ سبزه میدان،امام زاده اسماعیل».اما حالا که سبزه میدان دو طبقه شده و در اتاق فکر شهرداری میدانِ امام علی علیه السلام نام گرفته و خیابان های منتهی به آن زیرگذر شدند؛میگویم:«از زیر گذر امام علی علیه السلام که به طرف خیابان هاتف بالا بیایید ،سمت چپ خیابان، گوشه پیاده رو ،حوضِ پر آبی است که اگر در فصل پاییز به پست تان بخورد یحتَمِل پر از برگهای پاییزی هم هست».انتهای حوض،راهِ باریکِ بعد از آن و مغازه های اطراف_که یکی از آنها تولید کننده بهترین حلوا و اَرده شیره ی شهر است و از آن مغازه هاییست که فقط باباها جایش را خوب بلدند، چون رصد کردن بهترین خوراکی فروشی های شهر فقط در تخصص باباها است_ انتهای همه انها را که بگیرید به امام زاده اسماعیل میرسید.امام زاده اسماعیل که از اول پاییز صدقه سر مهمان شدنم در مدرسه جدید ،همسایه اش شده ام و حاصل پیاده روی امروزم زیارت آنجا شد و آرامگاه حضرت شعیا علیه السلام، پیامبرِ بنی اسرائیلی و همجوارِ امام زاده اسماعیل.داخل امامزاده میخِ دو سنگِ قبرِ مرمر شده ام که از سنه ی ۱۲۰۴ تا کنون زائران امامزاده که قصد ورود به حرم را دارند از رویشان رد میشوند. پیرمردِ کیسه به دوشِ سیاه جامه هم از روی سنگ قبرهای مرمری رد میشود.گوشه حرم به نماز می ایستد و چشمهایش در طول نماز دو رکعتی به اندازه تمام پاییز های زندگی اش می بارند.صبر میکنم تا نمازش تمام شود بعد مودبانه جلو میروم و میگویم :«ببخشین حاج آقا میشه با ضریح ازتون یه عکس بگیرم؟»به گمانم گوشهایش کمی سنگین است ؛ فکر میکند من ازش گدایی میکنم ؛ میگوید:«چی چی! هزار تومَن پول می خَی؟»با هر زجر و زاجراتی که هست ،با ایما و اشاره به دوربین حالیش میکنم که :«نه بنده خدا . محض رضای خدا اجازه بده تصویری به یادگاری از تو بردارم»متوجه میشود و ژست قشنگی میگیرد.بعد هم برایم آرزوی خوشبختی میکند.
قضیه گدایی را که برای جواد تعریف کردم تا خودِ صبح بهم می خندید:))
موقع اذان ظهر خودم را به نماز جماعت میرسانم.امام جماعت آنچنان نماز را ضرب العجلی می خواند، که من که در تیرتَخش خواندن و از حفظ خواندن نماز شهره آفاقم به پایش نمیرسم و کم می آورم.بعد از نماز، سریع خودم را جمع و جور میکنم تا به ریحانه که از مدرسه تعطیل میشود برسانم .موقع خروجم از حرم ،تازه شمائل نقاشی شده حضرت علی علیه السلام را بر دیوار میبینم. تازه سقف گنبدی و زرشکی رنگ حرم را میبینم . تازه دو حوض پایه دار سنگی وسط حیاط را میبینم .تازه دسته ی کبوترهای در حال پرواز را میبینم. تازه گل بوته های معرق روی درهای حرم را میبینم_همان گل بوته چوبیِ گردویی رنگ که با چادرم گرد رویش را گرفتم و پیش خودم گفتم :«از کلِّ این حرم همین گل بوته مرا کفایت میکند» و خدا می داند چه بسیار چیزهای دیگری که ندیدم!!

   سه شنبه 18 مهر 13962 نظر »

1 ... 45 46 47 ...48 ... 50 ...52 ...53 54 55 ... 65