نشستم روی صندلیای نارنجی رنگ کنار سالن پوپی تا کمی آب بخورم ونفسی تازه کنم که، باقد کوتاه و چشم وابروی سیاه و صورت نمکی ولبخندی که چاشنی آن کرده بود آرام آمد کنارم نشست و لب و لوچه اش را کج و کوله کرد و با حالت تمسخر گفت:"هه هه ، سن و سالی شوما به هیجده…
بیشتر »