موومان نهم سفر یادم نیست کدام خیابان شهر یزد بود.فقط یادم است عطش کرده بودم و یار رفته بود که آب بخرد و من منتظر نشسته بودم توی ماشین. تا اینکه چشمم به پوستر «آب را گل نکنیم» افتاد و یک بمب ساعتی توی مغزم منفجر شد. موج انفجار من را پرتاب کرد وسط میدان… بیشتر »
   چهارشنبه 20 تیر 13976 نظر »
موومان دوم سفر گفتم:«وای،بچه ها، بیاین بیاین،ببینین چی پیدا کردم!!»… داشت از کنارمان خش خش کنان رد میشد.جلوی دهانش را با ماسک بسته بود.ابروهای پُر پشت ، گونه های پُر چین و چشمهای بی رمق.  بهش گفتیم:«صبح بخیر،خسته اَم نباشین».گلامِ درونم گفت:« من… بیشتر »
   دوشنبه 21 خرداد 13972 نظر »