امروز نگران رفتن آفتاب بودم! مثلِ وقتهایی که نمازِ ظهرم را سر وقت نمیخوانم بعد تنگ غروب یادم میاید و هول برم میدارد که «وای،آفتاب نره!»… دلم تنگ میشود برای این نارنجیِ داغ که از رویِ  سرِ گُل ها میپرد رویِ آجرهایِ دیوارِ بالکن و یواش یواش،… بیشتر »
   چهارشنبه 10 مرداد 1397نظر دهید »