باب پنجم سفر زمان: ۱۴:۳ مکان:شهر ده دز،لب کارون   کارون آبی را دیدم . آب ولرمش را با سر پنجه ی پاهایم حس کردم.کنارش تابلو زده بودند «خطر غرق شدن،شنا ممنوع!» ولی بچه ها نیم تنه هایشان را لخت کرده بودند و توی کارون آب تنی میکردند.چند نفری هم آن وسط… بیشتر »
   پنجشنبه 9 فروردین 13976 نظر »
    پاییز جان ! داری تمام میشوی.بدون اینکه سر انگشتان خیس قطراتت  را بر شانه کسی گذاشته باشی و برای خالی شدن بغض خودت هم که شده نه برای چشم انتظاران سر به آسمان ؛فقط و فقط برای خالی شدن بغض خودت کمی باران بیافرینی.تنها سوزن های خشک و تیز سرمایت را درون… بیشتر »
   شنبه 25 آذر 139611 نظر »