« گام های نخستدوشنبه نوشت »

برای ملاقات با معلمِ جدیدِ دخترم به مدرسه اش رفته بودم.سراغ دخترم را گرفتم . قبل از اینکه خودم را معرفی کنم؛خانم معلم، لبخند به لب پرسید:«تو خواهرشی؟» برق از چشمام پرید.گفتم:«نه ه ه ه،من مامانم!!».چشمکی، سرِ خطِ جمله هاش زد و ادامه داد:«ماشاالله ماشاالله.اصلا بهت نمیاد.خدا حفظت کنه»!!

قند را دیده اید چطوری توی چایی حل میشود و چایی را شیرین میکند؟ همانطور.به همان اندازه،حرفهای خانم معلم تصوراتم را شیرین کرد و مُشت مُشت قند را توی دلم آب کرد.نه به خاطر اینکه از مادر بودنم ناراحت باشم. ولی انگار جملاتش، ناخواسته  اکسیر جوانی را توی رگ هام تزریق کرده باشد؛ آنچنان صمیمیتی بین او و خودم احساس کردم که نزدیک بود بزنم سر شانه اش و بگویم:«خره،راست میگی؟!»…

 نخندید! نگفتم که. فقط فکرش را کردم. بعد شروع کردم به وارسی اطرافم.آینه،آینه ،آینه،آینه… باید  آینه ای پیدا میکردم و نگاهی به خودم می انداختم.نکند آینه ی خانه ی خودمان از این مدل آینه های دروغ گویِ حسود باشد که همه چیز را برعکس نشان میدهد؟

پس آن که دیشب ،زانو درد ، امانش را بریده بود و تا صبح چندبار پاهاش را با پماد ماساژ داد و بوی رزماری را توی اتاق راه انداخت؛ کی بود؟! مگر من نیستم که تارهای سفید مو را با رنگِ کاراملیِ تیره میپوشانم؟! یا این چین خوردگی ها،زیر چشم هام چه میکنند؟! چرا هر هفته قرار کوهنوردی را به هم میزنم؛ آن هم به خاطر کمر درد؟! مگر آقای دکتر هشدار پوکی استخوان نداد و ویتامین تجویز نکرد؟! اسم و فامیل استادها را چه میگویی؟! چه کسی ست که مرتب اسم و فامیل ها را فراموش میکند؟! ولی خانم معلم نظر دیگری دارد ؛انگار!!

وسطِ این بِده بستان ها و هاگیر واگیرها، سوفسطایی درونم، ردای بلندش را بالا گرفت و نشست زیرِ گوشم و یواشکی گفت:«ببین! حالا زیادم جو گیر نشو.توی این وضعیتِ بی در و پیکرِ بازار.آدم پیر باشه و هرچه زودتر سرش رو بذاره زمین و بمیره خیلی بهتره. آره دادا»!!…

دیدید چطور با نظرات سوفسطایی وار، آمد و به خاطره ام گند زد؟! ببخشید بچه ها!  دل و دماغِ تمام کردن این یادداشت را ندارم.

 

+از اثراتِ خواندن تاریخچه ی علمِ منطق.

++معلم ها گُل اند،سوفسطایی درون خُل.

+++کو این پمادِ رُزماری؟! صدبار نگفتم هر وقت بَرِش داشتین ؛ دوباره بذارینش سر جاش؟!

 

کلیدواژه ها: سوفسطایی درون

موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 2 مهر 1397
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: سونیا سجادی [عضو] 
5 stars

سلام
خیلی باحال بود
آفرین

1397/07/06 @ 19:04
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
چی؟ کمر دردم؟

1397/07/08 @ 15:48
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars

سلام صهبای من
آخی خیلی ناراحت شدم بابت زانو درد و کمر درد و … امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی …
آدم متنت را که می خونه فکر می کنه نشستی روبروش و داری باهاش حرف می زنی
ولی راستش را بگم من اصلاً حتی تصورشم را نمی کردم تو ازدواج کرده باشی ! بچه که سرجای خود …البته خود منم از این قضیه رنج می برم هیچکس نمی دونه دخترم دم بخته ، همه میگن وای بهت نمیاد!!!! اما نمی دونن که من و آدمای مثل من هم تو زندگیشون مشکلات دارن فقط ی جور دیگه بهشون نگاه می کنن که به قول دیگران “خوب می مونند “

راستی تا یادم نرفته بگم من پماد رزماریت را برنداشتم من روغن سیاه دانه استفاده می کنم که خیلی هم کارسازه خیلی …. دلم ی ذره شده واست…

1397/07/03 @ 06:22
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام تسنیم جانم
به همون اندازه که نوشتن لذت داره ؛ خونده شدن هم امیدوار کننده است و شما، که محبت میکنین و کامنت میگذارین.
ممنون:)
سفید بخت باشن دخترامون:)))
لبخند محو نشدنی روی چهره به نظرم خیلی توی این مورد نمود داره.من تا اونجایی که بتونم حفظش میکنم :)))
روغن سیاه دانه؟ حتما استفاده میکنم.
منم همین طور.راه خونمون دور نیستا !!! :)

1397/07/03 @ 19:50


فرم در حال بارگذاری ...