« به که شادباش بگوییم؟فیلم سینمایی خطای ستارگان بخت ما _The Fault in Our Stars »

مَثَل کسی که خانواده دارد؛مَثَل همان «الذی» ایی است که پشت بندش «صِله» دارد.این جمله از ذهنم رد شد.نشستم روی نیمکت چوبی، زیر سایه درخت توت،ابتدای خیابان خادمی و جمله را توی یادداشتهای تلفن همراهم تایپ کردم.دوباره رفتم سر خط و عبارت را مرور کردم.دلم میخواست؛ بایستم و به افتخار جمله ایی که زاییده بودم یک دقیقه دست بزنم! خیلی بیخودیست، نه؟

جمله ام را گرفتم توی دستانم و با فرض اینکه تنها عابر پیاده رویِ خیابان خادمی نیستم و بچه و سَر و همسر نیز همراهم هستند به راهم ادامه دادم . قدم دویست و شصت و نهم را که برداشتم روبروی مغازه ی میوه فروشی رسیده بودم و بچه ام داشت دستم را میکشید و با چشم و ابرو و انگشت و همه ی اعضا و جوارحش میگفت:«مامان مامان،آلوچه ،آلوچه!!»  کسانی که مادر یا پدر هستند؛احتمالاً جملات بعدی من را بیشتر درک میکنند.به قول مادربزرگ خدا بیامرزم«ننه،اَمان اِز پِدِر مادِر»!!  پیشخوان آلوچه های مغازه ی میوه فروشی که سرازیر چشمانم شد،اتوماتیک وار به سمتش جذب شدم. تند تند بزاق دهانم را از گلو پایین دادم و این سخن را بر لب جاری کردم که «ای آلوچه های فریبنده که در رنگ سبز غوطه ورید،بدانید و آگاه باشید که شما همان رستگارانید،زیرا توسط ما خورده میشوید!!» سلام کردم و از میوه فروش پرسیدم« آلوچه کیلویی چنده؟» تا او جواب دهد؛ چشمهای بچه ام را تصور کردم که میدرخشد از خوشحالی. از ذوق کاسه ی آلوچه ی آغشته به نمک گُلسرخ،که قرار است بگذارد جلوی دستش و خِرِش خِرِش زیر دندانهایش بجود و شبکه پویا تماشا کند. فروشنده گفت:«آلوچه کیلویی اِنقده تومن»!! عجب،پس آلوچه سبز هم از فساد آخرالزمان در امان نبوده و تحت تاثیر بالا و پایین شدنهای جهانِ اَرز و دُلار قرار گرفته!! چه میشود کرد؟ بچه است،چشمش خوراکی مورد علاقه اش را دیده و دل اش هوس کرده. بهش بگویم تهجّد بورز؟! بهش بگویم روی خواسته های نفسانی ات پا بگذار تا صاحب کمالات شوی؟! بهش بگویم اگر چشم پوشی کنی خدا از آلوچه های بهشتی نصیبت میکند؟! اصلا مگر درخواستش غیر منطقی بوده که بخواهم به او کم محلی کنم یا مجابش کنم تا منصرف شود؟! فقط آلوچه خواسته ، همین. وظیفه ی من هم این است کاری کنم تا لبهای بچه ام همچنان بخندند.گفتم:«آقا،لطفا اِنقده کیلو آلوچه برام بکشید.» مرد جوان هم (مثل من،مثل شما،مثل همه،که تنهایی نمیروند خرید) تنهایی نیامده بود خرید.دستِ «صِله» اش (شما بخوانید پسربچه ی پنج ساله اش) را گرفته بود و آمده بود آلوچه بخرد. چون عماد کوچولو هم میخواست پای شبکه ی پویا کارتن «سمنو و شقاقُل» ببیند و آلوچه سبز بخورد.مرد جوان قیمت آلوچه سبزها را پرسید ولی فقط یک کیلو پرتقال خرید! عماد گفت:«بابا چرا پرتقال خریدی؟! پرتقال میوه ی پاییزه من میوه ی بهار میخوام.من آلوچه میخوام،آ-لو-چه.» مرد جوان لبخند زد. لبخندی نه از سر رضایت.لبخندی به تلخی زهر،شاید هم تلخ تر از زهر. از کمر دولا شد.همین طور که کیسه ی پرتقال را گرفته بود؛ دستش را گذاشت سر شانه ی پسرش و زیر گوشش آهسته گفت:«عماد جونم،بابایی، دفعه ی بعد آلوچه میخرم برات،حالا بیا دستتو بده تا بریم خونه و با مامان پرتقال بخوریم.» عماد شانه اش را تکان داد.دستان مرد جوان به همراه کیسه ی پرتقال از روی شانه های بچه اش افتاد. عماد سرش را انداخت پایین.دستهایش را داخل جیب شلوار لی اش کرد. تا پدرش دست او را نگیرد.تا او دست پدرش را نگیرد و با تمام توان توی پیاده رو شروع به دویدن کرد.از پیاده روی خادمی پیچید توی پیاده روی فروغی.انقدر با سرعت که انگار بغض های فروخورده توان مضاعفی را به پاهایش تزریق کرده اند. عماد دور و پدرش تنها عابر پیاده روی خیابان خادمی میشد.عماد میدوید و حسابی دور میشد؛ بدون اینکه بفهمد؛صدای شکستن کمرِ قانون اسم موصول از زیر پاهایش می آید.پسرک رفت که رفت و مردجوان تنها «الذی»یِ بدون صِله (شما بخوانید  بچه یا حتی میتوانید بخوانید خانواده)شد.

   جمعه 7 اردیبهشت 1397
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: MIMSHIN [عضو]
5 stars

خیلی خوب بود
من دوست داشتم :(

1397/02/15 @ 01:24
پاسخ از: صهباء [عضو] 

ممنونم مهتاب عزیزم هم بابت یادآوری و هم بابت این که اینجایی:)

1397/02/15 @ 12:11
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو] 
5 stars

سلام علیکم…
خیلی عالی نوشتید..خیلی زیاد.
خدا کند تمام الذی های بدون صله, صله دار شوند..

1397/02/14 @ 14:11
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام و ارادت:)
ان شالله

1397/02/15 @ 12:11
نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
5 stars

سلام احسنت

1397/02/10 @ 06:46
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام و سپاس از یگانه مشوق سامانه ی کوثربلاگ:)

1397/02/13 @ 12:03


فرم در حال بارگذاری ...