« بیا زودتر چیزها را ببینیمهمشهری کمی مراعات لطفا! »

 

بدو بدو رفت سر سطل ماست . بدون قاشق ، با دستاش رویه ی ماست رو برداشت و شروع کرد به خوردن.

رفتم بالای سرش ؛بهش گفتم :"خجالت نکش دخترم !نمیخوادَم بری قاشق بیاری و با قاشق بخوری! اَگَرَم دلت خواست جفت پا برو توی سطل ماست؛هیچ اشکالی نداره مامان!”

بعد نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.

توی چهرش اثری از ندامت و پشیمانی ندیدم ؛ که هییییچ. تازه برگشته بهم میگه :"رطب خورده منع رطب نتوان کرد"!

غلط نکنم رفته نشسته پایِ درد و دلِ مامانم.

   دوشنبه 17 مهر 1396


فرم در حال بارگذاری ...