امروز نگران رفتن آفتاب بودم!

مثلِ وقتهایی که نمازِ ظهرم را سر وقت نمیخوانم بعد تنگ غروب یادم میاید و هول برم میدارد که «وای،آفتاب نره!»…

دلم تنگ میشود برای این نارنجیِ داغ که از رویِ  سرِ گُل ها میپرد رویِ آجرهایِ دیوارِ بالکن و یواش یواش، کوچک و کوچکتر میشود.

دلم تنگ میشود برای آفتابِ این بالکن!

   چهارشنبه 10 مرداد 1397نظر دهید »

 

 

«تنهاست،خیلی تنهاست !»

 

+این عکس رو از توی بالکن خونه گرفتم.نمیدونم چرا ولی احساس میکنم بهترین خاطره ای که از بالکن خونه مون دارم همین عکس باشه.

کلیدواژه ها: تنهایی, عکس مکسام
   شنبه 23 تیر 13975 نظر »

پارسال،پنجم عید.حول و حوش ساعت یازده دوازده شب.وقتی از دید و بازدید برمیگشتیم.توی خیابان فردوسی،یکدفعه دخترم با هیجان انگشت اشاره اش را زد به شیشه ی ماشین و گفت:«شاهین،شاهین!! یه شاهین دیدم!! بابا تو رو خدا وایسا»!! همسرم،ناباورانه،برای اینکه پی دلِ دخترکم رفته باشد؛ گوشه ی خیابان نگه داشت.من زودتر از اینکه پایم را از ماشین بیرون بگذارم،سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم.سرتا سر خیابان را برانداز کردم و او را دیدم.با همین دوتا چشمهای خودم.یک جوجه شاهین واقعی!! روی جدولِ کنار خیابان ایستاده بود.یکی از بالهایش را آورده بود بالا و میگفت:«تاکسی»!!

چرا توی فکر فرو رفتید؟! باورتان نمیشود؟! من جرات پیاده شدن از ماشین را نداشتم،شاهینه قدرت پرواز کردن.منتظر بود یکی پیدا شود،بالش را بگیرد و ببردش خانه.بالاخره دختر و همسرم با همکاری همدیگر جوجه شاهین را گرفتند.

این جور مواقع نصفِ ذهن آدم ذوق زده میشود.یک چهارمِ دیگر ذهن، در جستجوی مکان مناسب برای نگهداری از میهمان ناخوانده است و یک چهارمِ دیگر هم در حالِ مقابله با ترس و لرز. تا به خودم بیایم و به عنوان مادر خانواده، نظرم را راجع به نگهداری یا عدم نگهداری از این وحشی کوچولو بدهم؛پدر و دختر نقشه هایشان را ریخته بودند و اسم «تیز بین» را در شناسنامه ی حیوان ثبت کردنده بودند.هنوز به خانه نرسیده بودیم که به ناچار باید امور مربوط به تَر و خشک کردن «تیز بینِ» وحشی را هم میگذاشتم گوشه ی ذهنم.

سال گذشته «تیز بین» تا اواسط خرداد،میهمان خانه ی ما بود و بعد به این بهانه ی که حیوان وحشی است و نگهداری اش در خانه صحیح نیست و پا در میانی باباجان و مامان جان،به جمع دوستانش در باغ پرندگان پیوست و ماجرا ختم به خیر شد.

و اما امروز. امروز،دراز کشیده بودم روی تخت و توی صفحه ی دوم کتاب درسی چُرت میزدم که، اول صدای باز و بسته شدن دَرِ بالکن آمد و بعد صدای پاهایش و سوم صدای خودش:«مامان،مامان،ببین از توی بالکن چی گرفتم»!!  به اندازه ی یک خط افقیِ لاغر، لای چشمهایم را باز کردم. با دمپایی آمده بود توی اتاق!! و ایستاده بود روی ریشه های فرش!! سر زانوی شلوارش هم با خاک یکی شده بود.خط افقی و نازکِ چشمهایم به اندازه ی دهان شیر باز شد.رفتم توی جلدِ نامادریِ هانسل و گِرتِل.خیز گرفتم طرفش«برا چی با دمپایی اومدی تو اُتاق؟!».صورتش را برد پشت کبوتره و گفت:«حالا میرم درشون میارم.اینو ببین! روز اول ماه رمضونی برامون مهمون اومده!! اسمشو گذاشتم سیلور.میخوام زنگ بزنم به بابا تا قفس تیزبینُ براش بیاره.مامان ،سیلور که دیگه وحشی نیست»!!…

 

 

+ احتمالا این ماجرا ادامه دارد:)

++ تیزبین را از اینجا ببینید.

   پنجشنبه 27 اردیبهشت 13979 نظر »

روی پنجه ی پا بلند میشوم. سرم را از لبه ی بالکن جلوتر میبرم. سنگفرش پیاده رو،گُله به گُله نمناک است.قطرات برّاق،از روی گلبرگهای همیشه بهارِ کنارِ پیاده رو سُر میخورند و توی گِلهای باغچه فرو میروند.نَفَسِ جانانه ای چاق میکنم و با صدایی که خودم بشنوم ؛ میگویم:«به به عجب هوایی! عقل آدم شکوفه میزنه!»

نگاهم، با پای برهنه ، میدود لای خامه های پشمکی آسمان . اشعه های درخشانِ خورشیدِ بالای سرم ، هنوز آنقدرها قدرت دارند که از حاشیه ی ابرها هم ، به سمت چشمهایم هجوم آورند و با نوک پیکانهای سوزنیشان ، پلکهایم را محکم به هم بدوزند. با پلکهای دوخته ، قاطی دایره های رنگی میشوم و دست راستم ، بازوی سمت چپم را میفشارد. درونم، شوقِ هفت رنگی نیرو میگیرد. شوقی به زیبایی و شکوه رنگین کمان! چقدر امروز را دوست دارم! کاش فردا هم باران ببارد! کاش!

   سه شنبه 21 فروردین 13974 نظر »

زن پَر چادرش را با گوشه ی دندانهایش محکم روی سر نگه داشته و از کنار درختان یکدست پیاده رو- که با همه ی خشکی و چرکی هوا باز غیرت نشان داده و جوانه زده اند -لِک و لِک کنان وارد محدوده ی دید من میشود .تکه های نور خورشید در آخرین روزهای اسفند ماه ، سر و روی دو گلدان شبو که توی دستهای زن است را نوازش میدهند… دسته ای پرنده خود را در حاشیه ی پاره ابری که بر بستر آسمان لمیده محو میکنند.از لابه لای دسته ی پرنده ها فاخته ای جدا میشود… خاکستر و سیاهی عمیقی توی دل زمین خاکی آن طرف خیابان لانه کرده که یادگاری شب چهارشنبه سوری بچه های قد و نیم قد و سِرتغ محل است…فاخته از کنار خاکسترها خاشاکی به نوک میگیرد و از جلوی قدمهای زن شبو به دست میپرد و روی سیم های برق خیابان مینشیند.توی دلم میگویم:«خوش به حال این کوکو ها، از هَف دولت آزادن! نه رادیو دارن ،نه تلویزیون،نه تلگرام.نزدیک بهار که میشه به جای این که برای خرج شب عیدشون هِی چک بکشن و قرضو قوله بالا بیارن؛دنبال جفتشون میپرن؛ آواز میخونن؛هر جایی هم که شده کارخونه ی جوجه کشی شونو راه میندازن؛فکر اجاره خونه توی سال جدید هم نیستن!»…صدای آقای جهانگیری و پگاه قاطی خیالاتم میشود.آنها را نمیبینم؛ ولی صدایشان می آید.جهانگیری یک ماچ آب دار خرج صورت پگاه میکند و میگوید:«قربونت برم بابایی!ماهی قرمزتو دوس داری؟!  کیسه ی آب رو محکم بگیر که ماهی از توش نپره بیرون!» . چشمهای سیاه پگاه را تصور میکنم که با دید فلسفی و کودکانه به قایم موشک بازی ماهی قرمزَش توی آب نگاه میکند و میگوید:«بابا مِهـ  ت ـی ،یه حوله برا ماهیم میخری تا خشکش کنم سرما نخوره؟»!! بابا مِهــ ت ـی قاه قاه میزند زیر خنده! …زن شبو به دست یک قدم دیگر برمیدارد و به کمر کوچه ی بنفشه میرسد؛گلدانهایش را روی زمین میگذارد تا چادرش را صاف و صوف کند…فاخته و جفت تازه واردَش از روی سیم برق اوج میگیرند و توی صفحه ی آسمان نقطه میشوند… هنوز خنده ی جهانگیری بند نیامده !  به گمانم لُپ بچه را میکشد؛ چون صدای «آخ لُپمِ»پگاه بلند میشود ؛ بعدش هم میگوید:«پدر سوخته ماهی قرمز رو که لای حوله نمیپیچن!مییی مییی ره!»…من نیز همانطور که به سینه ی دیوار بالکن تکیه داده ام و چایی ام را مینوشم ؛ توی ذهنم به عاقبت ماهی قرمز پگاه لای حوله ی صورتی اش، زل زده ام!! و نشانه های بهار را که یکی یکی به درب خانه ی همسایه ها میکوبد؛ وارد محدوده ی نگاهم میکنم.

   یکشنبه 27 اسفند 1396نظر دهید »