« کلاس صلواتینامه آخر »

 

هیچ زاویه دیدی از نظرم مخفی نماند . به نظرم همه جا را خوب پاییده و فضاهای کم نظیری را برای عکاسی کشف کرده بودم.
کبوترهایِ پاپریِ رویِ پرچین که با دیدن جمعیت نمازگزاران ، از بق بقو افتاده بودند .سقفهای گنبدی شکل با کچ کاریهای ورم کرده و قدمت چندین ساله.حوض کاشی کاری شده پر از ماهی قرمز وسط حیاط مسجد ، که از شب عید تا به حال از منقار کلاغ های گرسنه قِسِر در رفته بودند. گلدانهای کاکتوسِ کنار شبستان ، که حسابی گوشتی بودند و خارهایشان چشم در بیار…
باخود فکر کردم بهتر است از همین کاکتوس ها شروع کنم.
لنز دوربین را تنظیم کردم ،کمی جا به جا شدم ،میزان نور و زاویه تابش خورشید را سنجیدم ؛ همه چیز برای گرفتن یک عکس ناب مهیا بود ؛که یک دفعه صدای افتادن چیزی یا کسی را از پشت سرم شنیدم ،بی توجه بدون این که رو برگردانم ودلیل صدا را بفهمم ، گفتم:"چیزی نیست ،بزرگ میشه یادِش میره! و بعد چیریک ،چیریک ،چیریک ، سه عکس پی در پی از کاکتوس ها .
دوربین را پایین آوردم:"خوب حالا نوبتی هم باشد ،نوبت این بق بقو هاست".
سرم را گرداندم ; تا پایِ پرچین های حیاط مسجد بروم و یکی دو عکس هم از کبوترهای پاپَری بگیرم ؛ که متوجه نگاههایِ چپ،چپ و سرزنش آمیز اطرافیان شدم.
دست و پایم را جمع و جور کردم این نگاههای خیره و سنگین را تاب نمی آوردم.
با خود گفتم:"; این نگاه های اخمو و کج و کوله از کجا آب میخوره!؟
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
پیرمرد با ابّهّت ; ولی به زحمت خود را از روی زمین کند. پاچه ی شلوارش را تکان داد .آرنج دستش را مالید. گفت:” نگران نباشید، چیزی نشده!. بعد راهش را گرفت و از در مسجد بیرون رفت . پسر بچه پنج ساله انگشتش را به دهان گرفت و گفت:"مامانی نیگا داره اِز پاش خون میاد!”
مَنَم_مُردَم

   دوشنبه 10 مهر 1396
نظر از: ستاره مشرقي [عضو] 

عالی بود
قلمت پایدار

1396/07/17 @ 15:14
نظر از:  

سلام. مطلب تولیدی است؟ قلم خودتان است؟

1396/07/11 @ 11:15
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
بله عزیزم
این یه خاطره بود که برای خودم اتفاق افتاد و من به صورت داستانک نوشتمش.:)))

1396/07/11 @ 14:53


فرم در حال بارگذاری ...