«لحظه های قبل از امتحان»


موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 17 اردیبهشت 139712 نظر »

 

باب آخر سفر

زمان:یازده فروردین،یک نیمه شب

مکان:خانه ی خودمان

 

در سفر نوروزیمان به ده دز، وقتی آهنگ بازگشت به اصفهان، توی دهان همسفریهایم افتاد؛مگر بیرون می امد،حتی توی خواب هم «دلم میخواد به اصفهان برگردم» میخواندند. من هم برای جلوگیری از سرایت بیماریشان،لایه لایه در لاک خودم فرو رفتم و تمام تلاشم را کردم که بیشتر کارهایم را خودم با خودم انجام بدهم.مثلا خودم با خودم چایی بخورم و چون همیشه عاشق رفتن به سفر هستم و از برگشتن متنفرم؛ساسات خنده هایم کشیده شد.

مگر آدم باید همیشه اخلاقش گل و بلبل باشد؟! گاهی هم پیش می آید که دلش میخواهد ساسات خنده هایش را بکشد. شما مخالفتی با این قضیه دارید؟ خجالت نکشید! دستتان را بالا بیاورید. من با کمال میل نظرات مخالف را میشنوم. اما اگر گمان میکنید که در نگرشم کوچکترین اثری به جا میگذارد؛ سخت در اشتباه هستید و باید بگویم :«باش تا صبح دولتت بدمد.» ملاحظه کردید؟ تا این حد از بازگشت متنفرم.

به بروجن که رسیدیم؛اذان مغرب را گفته بودند.همه رفتند برای تجدید وضو.من با وضوی شهر آلونی ، نماز مغرب و عشایم را توی مسجدِ بروجن خواندم.به تاریکترین لایه ی لاکم رسیده بودم و چشمهایم اسم مسجد را ندید. بعد از نماز،همسفریهایم با یکدیگر ائتلاف کردند تا دستهایم را بگیرند و من را از لاکِ خودم بیرون بکشند.فقط به این خاطر که،  جز من کسی نبود تا به آسیاب شوخی هایشان آب بریزد.دهان به دهانشان بگذارد و شوخیهایشان را کش دار کند.بنابراین ،برایم سوغاتی خریدند.مبالغه نمیکنم.اما سوغاتی بروجن تنها چیزی است که میتوانم فخرش را به شما بفروشم.زیرا من یکی از قهّارترین کشک و قارا خورهای جهانم و کشک و قارای بروجن خوشمزه ترین و ترشمزه ترین سوغاتی جهان بود و گل خنده را بر چهره ام رویاند.

وقتی به اصفهان رسیدیم اولین کسی که گفت:«آخیش،خوشی خونه خودمون» من بودم!!

 

 

«پایان»

   شنبه 11 فروردین 13972 نظر »

 

باب ششم سفر

زمان: ده فروردین،۱۴:۴۸

مکان: ده دز،روستای برآفتاب،دامنه ی کوه باغشاه.

 

پایاز معلم بیست و سه ساله ی روستا بود.با او موقعی که توی مسجد روستا اذان می گفت آشنا شدیم.بعداً خودش گفت که برادر کوچک مریم بانو ست.پایاز کل بعد ازظهر دهم فروردین، راهنمایمان شد و ما را برای صرف ناهار به زیباترین چشم انداز روستا، یعنی دامنه ی کوه باغشاه برد.پایاز میگفت:«روی قله ی این کوه باغیه مشهور به باغشاه و راه رسیدن به اون از طریق غاریه که داخل کوه قرار داره و متاسفانه مسیرش توسط یه تخت سنگ بزرگ بسته شده» .

هوای دامنه ی باغشاه، پر از بوی پونه ی وحشی بود. پایین کوه،جوی پرآبی(که حاصل ذوب برفهای روی قله ها بود؛ توی دل ده، پانزده تا کوچه باغ) جریان داشت و از زیر دیوارهای سنگ چین شده به داخل باغ ها نفوذ میکرد و درختان انار را سیراب مینمود.

کنار دیوار سنگی باغی،لای پونه های وحشی و زیر سایه ی درخت بلوط کهنسالی، بساط کردیم.هنوز نشیمنگاه منقل و سیخ و کاسه بشقابهایمان به زمین نرسیده بود؛ که یکی از باغدارها با پارچ قرمز پر از آب یخ،کنارمان آمد.پارچ آب یخ را به من تعارف کرد و با گویش لُری منحصر به فردش خواست،زباله هایمان را آنجا رها نکنیم.گویش لُری یکی از گویش های نزدیک به زبان فارسی ست؛ولی اگر پایاز همراهمان نبود(تا جمله های باغدار را برایمان به فارسی سلیس بازگو کند )متوجه عمق ناراحتی و غم مرد برای حفظ پاکی محیط زندگی اش نمیشدیم.  او دل پر دردی داشت از بی ملاحظه گی و بی تفاوتی گردشگرانی که برای تفرج به منطقه ی آنها می آیند و آخر سر کوهی از آت و آشغال را از خود به جا میگذارند و میروند.

در طول مدت اقامتمان در روستای برآفتاب، پایاز،مریم بانو و بیشتر اهالی روستا با خوش اخلاقی همراهیمان کردند و نریختن زباله، در این محیط که برای مدتی ما را از زندگی پر دغدغه ی شهری رهانیده و روحمان را تازه کرده ؛کوچکترین قدردانی ممکن از آنها بود.

 بعد از این که مزه ی کباب چنجه دهم فروردین نود و هفت در خاطر ثبت شد؛در یک حرکت جهادی همگی بسیج شدیم و تا آنجا که ممکن بود زباله های ریخته شده روی پونه ها و سوسن های وحشی را جمع آوری کردیم.موقع خداحافظی و ترک روستا خیلی ها به بدرقه مان آمدند.مریم بانو پشت سرمان آب ریخت.مادر شوهر مریم بانو زیر تایر ماشین هایمان تخم مرغ شکست و پایاز،معلم جوان روستای برآفتاب، همانطور که پنجره ی ماشین چهره ی خندانش را قاب گرفته بود؛ گفت:«خوبی هاتونو جا گذاشتین و رفتین»…

   جمعه 10 فروردین 13972 نظر »

 

باب هفتم سفر

زمان:یازده فروردین،پیش از ظهر

مکان:میرن آدما

 

1:«ئه اینجا رو! پاشو پاشو! رسیدیم.»

 

3:«چیکارش داری!؟ بذار بخوابه،خسته اس.»

 

1:«نه بابا فکر کنم مرده اصلا! اُووی با توام آ! پاشو این شیر سنگیا رو ببین! انقدر زیادن که نگو! یکیشون درست سایز توئه!»

 

3:«نیگا! آتیش پاره،جُم نمیخوره! گوشتو بذار دَمِ دهنش ببین نفس میکشه؟!»

 

2:«اَاَاَه، کَله رو بکش کنار، موهات رفت تو حلقم! اگه گذاشتین یه ذره کَپه مرگمو بذارم. هی وِر وِر وِر!»

 

3:«خُب خَره، میخواد این شیر سنگیا رو نشونت بده. حیف نیست اینجا بمیری!؟ برو لای اون شیر سنگیا بمیر.»

 

1:«راس میگه خَره، پاشو ببین کجا آوردیمت!»

 

2:«فَعَّ. کاش جفتتون جونم مرگ شین! اینجا کجاس اومدیم؟!»

 

1و3:«قبرستون»

   جمعه 10 فروردین 13972 نظر »

 

 

باب پنجم سفر
زمان: ۱۴:۳
مکان:شهر ده دز،لب کارون

 

کارون آبی را دیدم . آب ولرمش را با سر پنجه ی پاهایم حس کردم.کنارش تابلو زده بودند «خطر غرق شدن،شنا ممنوع!» ولی بچه ها نیم تنه هایشان را لخت کرده بودند و توی کارون آب تنی میکردند.چند نفری هم آن وسط مسطا در حال شنا بودند.به نظر شما یک اصفهانی الاصل با دیدن این صحنه ها حق دارد آه بکشد؟ آه از جایگاهش برخواست و سنگی شد توی دستانم.سنگ را پرتاب کردم به طرف کارون و با صدای بلند توی گوشهایش فریاد زدم:«آهای، با توام مواظب باش خوابت نبره!» و بعد…

تو را دیدم که با لب های خندان همراهم بودی.اولین تصویری که با دیدن کارون در ذهنم تدائی شد. آن روز آسمان ابری بود .کنار زاینده رود قدم میزدیم. یادم نیست باران میبارید یا برف ،هوا سرد بود یا گرم ! فقط در خاطرم هست مملو از بوی خوش بود؛ هوا . بوی چه می آمد؟!نمی دانم…

با لب های خندان همراهم بودی.انگشتانم در انگشتانت زنجیر شده بود.برایم غزل خواندی و گفتی آبی لباسم را دوست داری چون مثل آبی زاینده رود است.از لابه لای چنارهای اطراف رودخانه نسیم ملایمی وزیدن گرفت و روی رودخانه موج های ظریفی شروع به غلتیدن کرد.بچه ها سرخوش سوار قایق موتوری میشدند و پژواک خنده هایشان در صدای ترانه ای که از آن سوی زاینده رود می آمد؛ گم میشد.چه ترانه ای بود؟!نمی دانم…

همراهم بودی.گفتم :« چه حال و هوای خوبی ! کاش میشد همین حالا زمان متوقف بشه.» گفتی:«تو همیشه ی خدا شایسته ی خوبیها هستی! اراده کن تا متوقف کنم برایت لحظه ها را!» و پیرمرد عکاس را صدا زدی و از اوخواستی که زاینده رود پُر آب را پس زمینه کند و از من و تو عکس یادگاری بیندازد.بعد دستان تو بود که دور کمر من حلقه شد؛یادت می آید؟ عکسمان که آماده شد من زودتر از تو جلو رفتم و عکس را از دستان پیرمرد گرفتم.زل زدم به عکس و متوقف شدم در زمان.چرا من توی عکس تنها بودم؟! چرا زاینده رود از خشکی ترک برداشته بود؟! نمی دانم…

   پنجشنبه 9 فروردین 13976 نظر »

1 ... 6 7 8 ...9 ... 11 ...13 ...14 15 16 ... 18