نام تو ، گلِ آفتابگردان است بر پرده ی تاریک دل های ما. پسر بوتراب! 

 

 

 

 

تصویر:اصفهان،بازار وزیر.

کلیدواژه ها: عکس مکسام

موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 26 شهریور 1397نظر دهید »

موومان سیزدهم سفر

 

 

روایت ماسوله را از بازار شروع میکنم.از غرور و اصالتی که زیر کیسه لیف ها و عروسکهای بافتنیِ بساطِ پیرزن،بدون هیچ ادعا و تکلفی،آرام نشسته بود. غرور و اصالتِ محض، پول را از دست مشتری میگرفت.میبوسید.روی چشم میگذاشت و لای دسته های لَچَکَش میپیچید.غرور و اصالت محض،پیرزنِ عروسک باف،خالقِ شادی هایِ کوچکِ رنگین کمانی.اینجا زیر یک سایه بان رنگ و رو رفته، غرفه ی پُر رونقی داشت.چون با خودش عهد کرده بود که خوبی و نشاط و رنگ به مردم بفروشد.نه حسادت و نیرنگ.

 

 

سفر به روستای ماسوله یک موهبت بینظیر بود که پس از مدتها، درکِ یک بازارِ رقابتیِ پرهیجان را برایم به همراه داشت. رقابتِ اقتصادی با هوای پاک.به دور از بازارهای مکاره و آلوده ی شهری.بازارهایِ تهوع آورِ سکه و دلار که آتشش دارد دامن تر و خشک را میسوزاند. توی این بازار باریک، میشد ناامیدیها و دلسردیها را پشت لباس های محلی،پشت لیوان های چوبی،پشت کلوچه های فومنی جاگذاشت و با دو چشم خود دید؛ که تنها «دستهای هنرمند» است که میتواند؛ دوام بیاورد .هنرمندی که از ثروتِ قناعت بهره برده است و جانش مانند بالکن خانه اش، معطر از گلهای شمعدانی ست.

 

 

کسی که از داخل بالکن این خانه دنیا را مینگرد.با این که دستش از مال دنیا خالیست. ولی نه تنگ نظر است و نه حسابگر.او یک دانه لبخند میکارد و هفتاد دانه آرامش و نشاط درو میکند.چون در کنارِ انعکاسِ نور از پنجره های خانه اش،در کنار صدای جیرجیرک های سقفِ شیروانی ،در کنار خیسی خاک گلدانها،در کنار جاجیم سفید و نارنجیِ اتاق، خدایش بیدار و سرحال نشسته است. به همین خاطر، همیشه ی خدا، جهانی را به زیر پا دارد و با آبی ها و ابرها همسایه است.

 

 

به همین خاطر، همیشه ی خدا،جهانی را به زیر پا دارد و با آبی ها و ابرها همسایه است.به همین خاطر، همیشه ی خدا…

کلیدواژه ها: عکس مکسام, ماسوله
   جمعه 16 شهریور 139714 نظر »

 

« تناسب رنگ »

 

+شالیزار،صومعه سرا.

کلیدواژه ها: عکس مکسام

موضوعات: تصویر نوشت
   چهارشنبه 14 شهریور 1397نظر دهید »

 

نشستم روی ماسه ها.چانه ام را نشاندم روی زانوهام.زانوهام را بغل کردم.انقدر چشم در چشم افق دوختم؛تا خورشید از زیر لحافِ دریا بیرون آمد و خمیازه کشید. موج،سینه خیز و آرام تا ساحل پیش آمد.روی ماسه ها غلتید.صدف ها در پناه ماسه ها پیدا و پنهان شدند.کفِ کم رمقِ ماسه آلود، کفِ پا را نشانه گرفت.آخرین تلاش برای خودنمایی.حبابِ نگران،به زیر پا افتاد و در دم جان داد. چه میخواستم من؟ تکه ایی از این آسمان بلند؟ تکه ای از بستر دریا؟ تکه ای از رطوبت یا تکه ای از صدای موج؟

از خدا که پنهان نیست.از تو چه پنهان! این صحنه ها به من چسبیده اند.چسبیده اند برای همیشه.تا ابد.چسبیده اند تا دم به دم، خیال تو را در ذهنِ من ببافند. چه رنگارنگ در خیالم بافته میشود خیالت!

 

 من، تو را میخواستم.تمام تو را. و دریا، دریا زیباترین بهانه برای داشتنِ تو بود.

 

سحاب» شخصیتِ اصلی داستانم.

کلیدواژه ها: سحاب, عکس مکسام
   سه شنبه 13 شهریور 1397نظر دهید »

 

موومان دوازدهم سفر

این روزها مردم، پیش از بستنِ بار و بنه ی سفر ، جهت آگاهی بیشتر از مقصدِ مورد نظر،دست به دامن گوگل میشوند.پس به نظرم تابلو بازیست اگر بخواهم اطلاعات ویکی پدیا را درباره ی «قلعه رودخان»زیر پست کپی کنم.چون در صورتی که شما به تاریخچه ی «قلعه رودخان» علاقمند باشید؛ خودتان بهتر میدانید که باید چکار کنید.پیش زمینه ی فکری من هم تا قبل از سفر به «قلعه رودخان» همان تصاویری بود که گوگل نشانم داد.بنابراین از توضیح بیشتر صرفنظر میکنم و فقط عکس ها و تجربه های شخصی را با شما به اشتراک میگذارم.

 

 

 جاده ی منتهی به قلعه رودخان از دلِ جنگلی میگذرد که خدایِ سرسبزی ست.اکثراً در طول این جنگل خود واقعیشان را نشان میدهند.به همین دلیل توصیه میکنم؛ قبل از سفر به «قلعه رودخان» ظرفیتتان را در برابر رنگ «سبز» بالا ببرید.زیرا ممکن است یکدفعه به خود بیایید و ببینید در مقابل انبوهی از چشمهای تماشاگر، جیغ و دست و هورا میکشید و حرکات موزون به نمایش میگذارید.اشکالی هم ندارد.هر کس به اندازه ایی از هوش هیجانی بهره برده است.یکی کمتر و یکی بیشتر.اما ممکن است این ادا و اصول ها برای آینده ی کاری و تحصیلی و غیره ی خودتان بد باشد.از من گفتن.

یک توصیه هم برای تماشاگران گرامی دارم.سعی کنید درگیر حاشیه ها نشوید. چون مسیری بس طاقت فرسا پیش رویتان قرار گرفته است.اگر هم عصای کوهنوری ندارید، حتما حتما یک عدد چوب خیزران از فروشنده ها خریداری کنید.بدون عصا، چطور ۱۲۰۰ و خورده ای پله را میخواهید پله نوردی کنید؟!

 

 

به غیر از کارت اعتباری و چوب خیزران(عصای پله نوردی) و دوربین عکاسی هیچ وسیله ی دیگری با خود همراه نکنید.حتی آب.زیرا برای انواع و اقسام ذائقه ها، در رستوران ها و دکه های برپا شده ،غذا و نوشیدنی هست.چه برای آنهایی که شعور خوردن غذای محلی را دارند و چه برای آنهایی که مثل من شعور خوردن غذای محلی را ندارند.

به ششصدمین پله که میرسید؛قطره های باران را روی صورت و کف دستهایتان حس میکنید.پله ها لغزنده میشوند و ارتباطتان با افرادی که در حال برگشتن هستند؛ بیشتر.

-آقا چقدر دیگه از راه باقی مونده؟

عده ایی خالصانه،پدرانه،مادرانه،برادرانه،خواهرانه به ادامه ی مسیر تشویقتان میکنند:«ادامه بده. تو میتونی هموطن!» عده ای هم با استفاده از آرایه ی ایهام به باقی مانده ی مسیر دلگرمتان میکنند:«برو بالا.فقط چهل و پنج دقیقه ی دیگه پله پیمایی داری»!! عده ای هم کلاً برای دلسرد کردن و تضعیف روحیه آمده اند:«نرو که پشیمون میشی»!!

هر وقت نَفَسِتان گرفت و تپش قلب امانتان را برید؛ روی نیمکتهای تعبیه شده بنشینید و کمی استراحت کنید. به گفتگوهای مردم گوش دهید.مطمئن باشید؛ بیشتر از برنامه ی «خنداننده شو»ی رامبد به این گفتگوها میخندید.من حدود پنجاه و هفت دیالوگِ شیرین یادداشت کرده ام؛که مرورشان،کم هیجان تر از رسیدن به درب چوبی «قلعه رودخان» نیست.

دلیل نامگذاری «قلعه رودخان» به این نام،رودخانه ایی است که در سرتاسر مسیر جاریست .توصیف رودخانه و ترکیب آن با صدایِ دل انگیزِ باران بر روی برگِ سبزِ درختانِ جنگل،تنها حضور «محمود دولت آبادی» را میطلبد.که همین جا آرزو میکنم در سفر بعدی ام به «قلعه رودخان» با این درختِ پیرِ افسانه ها همسفر باشم.اگر، نگوید:«مورچه ! باش تا صبح دولتت بدمد. ها ها ها»!!

دوستان «د» بدهید تا فضا عوض شود.

 

 

   دوشنبه 12 شهریور 13972 نظر »

1 3 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 18