میدانید،خواننده ی عزیز؟! یک اضطرابِ مُسریِ دلپذیری توی این گلدسته ها نهفته است؛ که روزها و ثانیه ها میتوانم به آن فکر و صحنه ی بالا رفتن از راه پله هایش را توی ذهنم مجسم کنم.بدون اینکه برایم عادی و تکرای شود؛کلمه ها و عبارات توصیفی در خیالاتم آفریده میشوند.هر بار با جلوه گری بیشتر و دلبریِ  بیشترِ بیشتر. گاهی خودم از خودم میپرسم:«نکند شاعر شدم؟!!» بعد دوباره خودم از خودم میپرسم اصلا با چه هدفی میخواهم بروم آن بالا؟  و جواب میدهم؛ معلوم است دیگر؛ که آلبالو خشکه بخورم و  هسته هایش را پرت کنم توی سر همه آنهایی که من را از سوسک ها ،مارمولک ها و موش های احتمالیِ راه پله ترساندند و قاه قاه بخندم.

من هم اوایل مثل شما بودم.مثل شما خواننده ی عزیز!  به هدفهای عالی، اعلی ،متعالی و الخ فکر میکردم.همیشه راه هایی را می پیمودم که هم خانواده با ریشه ی«ع ل ی» است.مطمئن نیستم که فعل «پیمودن» را تا کجاها ادامه داده ام؟! تا آخر؟ تا کمر راه؟  تا سر جاده در دست تعمیر است؟ تا پشت چراغ قرمز؟ ولی،از یک چیزی خیلی اطمینان دارم.از این که همیشه هدفهای درجه یک را در سر میپروراندم .مطمئن نیستم فعل«پروراندن» را تا کجاها ادامه داده ام؟! تا جوانه زدن؟ تا ریشه کردن؟ تا… ای بابا! اصلا رها کنید این حرف ها را!

تازه گی ها از خودم میپرسم مگر باید همه ی هدفها متعالی باشند؟ بعد جواب میدهم:«معلوم است که نباید!» بعضی از هدفها،خیلی هم … (به دلیل همساز نبودن این واژه با ادب و نزاکت شما خواننده ی عزیز! واژه ی «آبکی» را جایگزین میکنم)…بعضی از هدفها،خیلی هم آبکی اند.دقت کرده اید این روزها چقدر سوال میپرسم؛خواننده ی عزیز؟!  آدم بداند و بمیرد خیلی بهتر از آن است که نادانسته و نفهمیده دار فانی را وداع بگوید.

«خُب»،حالا که متن را با یک جمله ی حکیمانه به پایان رساندم خاطرم جمع شد.بروم برای هدف آبکی ام سه_چهار کیلو آلبالو خشکه بخرم. چیزی میزی نمیخواهید برایتان از سر راه بخرم؛ خواننده ی عزیز؟

   جمعه 2 شهریور 139710 نظر »

 

 

«اِلـهى اَنـَا الْفَقيرُ فى غِناىَ ؛ فَکَيْفَ لا اَکُونُ فَقيراً فی فَقری»

خـدا مـن چـنـانـم کـه در حال توانگرى هم فقيرم؛پس چگونه فقير نباشم در حالی که فقیرم!!

 

 

 *تصویر: صفه صاحب بن عباد ، مسجد جامع اصفهان.

+برای شادی روح اُستا بنّا،یه حمد و سه تا قل هو الله…


موضوعات: تصویر نوشت
   سه شنبه 30 مرداد 13974 نظر »

 

 

«حالا فقط به یک راه فکر میکنم؛راه بالا رفتن از این گلدسته!»

 

 

 

 

 

+این پست ادامه دارد…

 


موضوعات: تصویر نوشت
   شنبه 27 مرداد 13972 نظر »

 

 

موومان یازدهم سفر

 باید یک گوشه مینشستیم.فرو میرفتیم توی عکس ها.توی فیلم ها.توی صداها.توی بوها ،توی لحظه لحظه ی سفر به «باغبادران»، تا تکه ی گم شده ی شهر را بیابیم.تکه ی گم شده و غمی که مدتهاست بر سر اصفهانی ها سایه انداخته.

اصفهان با همه ی زیبایی های مختص به خودش، بدون زاینده رود، مثل نردبان بدون پِله است.مثل ابر بدون باران.مثل بلبل بدون آواز.مثلِ گَزِ بدون شکر و پسته. پلِ چوبی،بیشه ی حبیب ،پُلِ خواجو همین طور بگیر و برو تا برسی به پُلِ شهرستان،همه و همه زمانی مایه ی مباهات بودند که آب در آنها می پِلِکید.ما،بدونِ رودخانه، پاییز و زمستان از آلودگی هوا در رنجیم و  بهار و تابستان از گرمای طاقت فرسا می چِزیم. نابودی مزراعِ برنج هم که یک تراژدیِ تکراریست.مانده ایم خرابیِ پایه های «سی و سه پُل» را کدام وَرِ دلمان بگذاریم!!

طراوت و شادابی،سالهای سال، جزء جدایی ناپذیر این شهر بوده است.سالهای سال، خوشی ها و ناخوشی هایمان را با زاینده رود، با «بریم لَبی آب» شریک بوده ایم و حالا که توی شهر خبری از صدای پای آب نیست؛بارِ سفر میبندیم تا شاید ردّی،نشانِ حیاتی از ته مانده ی زاینده رود پیدا کنیم.نه در طلب زندگیِ مرفهین بی دردیم  و نه قصدمان حلال شمردن حرام خداست.فقط در جستجوی آبیم .

به آب که میرسیم سر از پا نمی شناسیم.بویِ رودخانه را روی لباسمان مینشانیم .صدای شادیِ آب تنی، میرود به خوردِ  گوش هامان.سر خوشی آن پسرک (که روی تیوپ نشسته و از ته دل سوت میزند) را تا آخر رود دنبال میکنیم و برایش دست تکان میدهیم.هندوانه ای در آب غوطه ور میشود.همه به آلالوش می افتند.

-«هندونه رو بیگیر! هندونه رو بیگیر!»

یک خانواده از این طرف رودخانه با یک خانواده از آن طرف رودخانه بعد از همکاری در گرفتن هندوانه، رفیق میشوند. از همدیگر شماره تلفن و نشانی منزل میپرسند.دختر و پسری به خانه ی بخت میروند.همه این ها صدقه سر آبِ جاریست.

چه میشد اگر،صدای این قهقه های خیس از« باغبادران» به گوشِ اصفهان هم میرسید و آبی روی جگر گُر گرفته ی شهر بود؛ مثل قدیم تر ها؟!

پاهایمان تا ساق، داخل آب فرو رفته است.دستهای یکدیگر را گرفته ایم.چشمهامان را بسته ایم.هم زمان با حسِ خُنکی که در وجودمان ریشه میدواند؛کُنجِ ذهنمان یک آرزوی دسته جمعی شکوفه میزند. «کاش زنده رود همیشه در جریان بود»     

 

 

 

می پِلِکید:در رفت و آمد بود

می چِزیم:در عذاب و سختی به سر میبریم.

کدام وَرِ دلمان:کدام طرف دلمان.

لَبی آب:کنار رودخانه.(با سپاس از خدابانوی عزیزم بابت یادآوری این اصطلاح)

به آلالوش می افتند:مضطرب و نگران میشوند.

+ با چندتا اصطلاح اصفهانی آشناتون کردم برید کِیف کنید.

++بله دیگه،موقع گرفتن این فیلم حسابی خیس شدم ولی نوش جونتون.

 

 

   دوشنبه 22 مرداد 139727 نظر »

 

«سلام بر دختران سبز پوش شالیزار»

 

 

+لحظه شماری میکنم که این اسباب کشی تمام شود؛ بیایم برایتان از باغبادران بگویم.

 


موضوعات: تصویر نوشت
   پنجشنبه 11 مرداد 1397نظر دهید »

1 2 4 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 18