«آیا کسی هست که معتقد باشد جزییات مهم نیست؟!»

 

 

 

 

«در پناه سایه ها»

 

 شاید برای بعضیها، ثبت خاطرات ، از جمله کارهای آبکی دنیا و «ولِش کن بابا،بیخیال» باشد.ولی برای من یک «نیاز» است.مثلِ نیاز مو به گُلِ سر.مثل نیاز انگشتهای یَخ کرده ی پا به سینه ی بُخاری.مثل نیاز لباس به عطر .مثل نیاز زبان به شیرینی و صدا به لهجه.مثل نیاز بدن به بریانی و نیاز دوغ به گوشفیل ، آن هم در یک بعد از ظهر گرم تابستانی…

این طوری نگاه نکنید! خودتان را هم بُکُشید؛عکس گوشفیل های اصفهان را منتشر نمیکنم.فقط این را بگویم که من آنقدر از «دوغ و گوشفیل» خوری ، خاطره دارم که تا 102 سالگی  هم بخواهم،بنشینم و برایتان تعریف کنم؛ باز تمامی ندارد!!…
- «بله ،قراره 102 سال عمر کنم»

خلاصه که چشمهایتان را به روی خاطره هایتان نبندید.حتی اگر کسی نور را با آینه توی چشمهایتان می اندازد .

«ختم جلسه»

 

*عکس اول:انعکاس مسجد شیخ لطف الله در حوض آب میدان نقش جهان.

**عکس دوم:چشم اندازِ گنبد و گلدسته ی مدرسه ی چهارباغ از خیابان آمادگاه.

 

   سه شنبه 26 تیر 139710 نظر »

 

 

«تنهاست،خیلی تنهاست !»

 

+این عکس رو از توی بالکن خونه گرفتم.نمیدونم چرا ولی احساس میکنم بهترین خاطره ای که از بالکن خونه مون دارم همین عکس باشه.

کلیدواژه ها: تنهایی, عکس مکسام
   شنبه 23 تیر 13975 نظر »

 

موومان نهم سفر

یادم نیست کدام خیابان شهر یزد بود.فقط یادم است عطش کرده بودم و یار رفته بود که آب بخرد و من منتظر نشسته بودم توی ماشین. تا اینکه چشمم به پوستر «آب را گل نکنیم» افتاد و یک بمب ساعتی توی مغزم منفجر شد.

موج انفجار من را پرتاب کرد وسط میدان گلادیاتورها و کشان کشان روی شنزارها خواباند.میدان و تماشاچیها با دور تند دور سرم میچرخیدند.کمرم از شدت داغی تاول زده، شده بود. خورشید توی چشمهام تیغ میکشید.هُرم آفتاب و پایِ سنگینِ حریف،داشت جناقِ سینه ام را میترکاند.معرکه بر سر یک جرعه آب بود و من مغلوب میدان نبرد .تماشاچی ها،انگشتِ شصتشان را به طرف پایین حرکت میدادند و فریاد میزدند«بُکُش، بُکُش،بُکُش…».

حریف وحشیانه نعره میکشید و سرش را به نشانه ی پیروزی تکان تکان میداد.کوزه ی آب را (که شرط نبرد بود) بالا آورد.خورشید از جلوی چشمهام محو شد و سایه ی کوزه افتاد روی صورتم…

«بُکُش،بُکُش،بُکش…»

حریف مقداری از آب کوزه را روی سرش ریخت .موهای در هم و برهمش را تکان داد.قطره های جوشان آب روی بدنم پاشیده میشد…

«بُکُش،بُکُش،بُکُش…»

صدای کرکس ها آمد.حریف نگاهی به پرواز آنها در بالای سر میدان نبرد انداخت و تمام نیرویش را در بازوهایش جمع و کوزه را به طرف صورتم پرتاب و… شَ تَ رَ ق…

یار به شیشه ی ماشین  میزد و میگفت:«چرا درِ ماشینُ قفل کردی؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! بیا آب بخور تا خُنک بشی!! چرا مثل جنگ زده ها شدی؟!». لیوان آب را گرفتم و نوشیدم …

قلبم مچاله میشود این روزها.وقتی جاده به جاده،شهر به شهر،خیابان به خیابان،حجم وسیعی از نگاه من و نگاه تو را انواع و اقسام پوسترهای «آب را گل نکنیم» اشغال میکند. 

 

 

اینجا ایران است.اینجا خرمشهر است.اینجا سپاهان است.اینجا ایساتیس است؛سرزمین قناتهای تفتیده و خدا نکند که ما مغلوب نبرد آب باشیم.خدا نکند…

 

+روایت امروزم شکل تبلیغات صدا  سیما شد.ولی خدایی  توی مصرف آب به فکر آینده ی بچه ها باشین.دستتون درد نکنه.

 

   چهارشنبه 20 تیر 13976 نظر »

 

دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دل ات را می بویند

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را

کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند .

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است .

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده وساتوری خون آلود

روزگار غریبی ست، نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه ها را بر دهان .

شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی ست، نازنین

ابلیس پیروزْ مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

+وقتی شاملو میخوانم؛ حس میکنم او روی بلندترین صخره ی هستی ایستاده است و حال دنیایِ ما را توصیف میکند.تو جسورترین شاعری هستی که سراغ دارم؛ مَردِ واژه ها !!

   سه شنبه 19 تیر 1397نظر دهید »

 

«دورهمیِ مادر دختری»

کلیدواژه ها: تابستانی که باید

موضوعات: تصویر نوشت
   سه شنبه 19 تیر 1397نظر دهید »

1 2 3 ...4 ... 6 ...8 ...9 10 11 12 ... 18