اونی که برای سربلند بیرون اومدن از ایام پر التهاب امتحانات، آش نذری پخته؛ منم ، من!!

دوستان عزیز امتحان دار!! بیاین یه کاسه آش بخورین و برین بچسبین به درسُ مشقتون.

 

 

+به دلیل گرفتگی شدید تارهای صوتی از سِروِ سرکه،کشک و پیاز داغ معذورم.

   یکشنبه 27 خرداد 139710 نظر »

 

«در پیِ زردها»

 

موومان سوم سفر

بعد اذن صبح است. دور رکعت بدهکاری را وصول کرده ام.روی پله های مرمر، با سه چهار متر فاصله از ضریح نشسته ام و در سکوت محشر امامزاده به سر بزنگاه راهی  شدنمان فکر میکنم…

روز قبل، یار جان گفته بود:«یه مسافرت جمع و جور.کجا بریم که به گرما نخوریم و زود برگردیم سر خونه زندگیمون؟» به زبانم جاری شده بود:«مشهدقالی»…

مشهد اردهال از مناطق ییلاقی شهرستان کاشان و مشهور به کربلای ایران است.هر ساله‌ اوایل مهر ماه، در سالروز شهادت «امامزاده سلطان علی» مراسم نمادین «قالی شویی» با استقبال غیر قابل توصیفِ اقشار مختلف مردم در این شهر برپا میشود و تنها مراسم مذهبی در ایران است که بر اساس تاریخ شمسی ست…

پایم که به حرم رسید به یک مرفه بی درد تبدیل شدم.انگار کل هستی را به نامم زده و آرام بخش ترین داروی جهان را با یک لیوان شربت بیدمشک خنک،تعارفم کرده باشند. یادم رفته چه حاجاتی را با خودم آورده ام.آرامش جزئی از تن این حرم است؛مثل بال که جزئی از تن پرنده است…

«چقدر جای بابا مامان خالیه!» یک مرتبه و دزدکی،این فکر از بالای دیوار ذهنم سرک میکشد و نگاهی به نیابت از آنها به ضریح می اندازد .انقدر عجله ایی عازم شدیم که یادم رفت تلفن بزنم و خداحافظی کنم. من هم شدم اُولاد!! واقعا که!!…

از توی قسمت مردانه اول صدای«شما بفرما،شما بفرما»می آید. بعدش آقای مداح، شور میگیرد.تصنیفی میخواند که آخرش ختم میشود به «حسین آرام جانم،حسین روح و روانم».پشت بندش همه میخوانیم«حسین آرام جانم،حسین روح و روانم».آقای مداح میگوید:«بلند بگو! حاجاتِتُ در نظر بگیر و با صدای رسا بگو! حسین آرام جانم،حسین روح و روانم»…

چه بود حاجاتم؟! من که گم شده بودم توی خوشی های حرم! فقط ای کاش پدر مادرم هم اینجا بودند! 

«حسین آرام جانم،حسین روح و روانم»…

 

 

 

   شنبه 26 خرداد 13973 نظر »

موومان دوم سفر

گفتم:«وای،بچه ها، بیاین بیاین،ببینین چی پیدا کردم!!»…

داشت از کنارمان خش خش کنان رد میشد.جلوی دهانش را با ماسک بسته بود.ابروهای پُر پشت ، گونه های پُر چین و چشمهای بی رمق.  بهش گفتیم:«صبح بخیر،خسته اَم نباشین».گلامِ درونم گفت:« من میدونم.کارمون تمومه.انقدر اوقاتش تلخه که جواب سلامِ مُنو نمیده. من میدونم»!

جارویش را گذاشت کنار تَلِ لیوانها و کاسه های یکبارمصرفی که از مراسم احیاءِ شب قبل،توی خیابان و پیاده رو،جلوی بارگاه«امامزاده سلطان علی» پخش و پلا شده بود و او با زبان روزه همه را جارو زده و جمع کرده بود.

ماسک را از روی دهان خندانش برداشت و گفت:«صبح شما هم متعالی»!! بعد یک لبخند کشیده ی دیگر تحویل موبایلهای آماده به عکسمان داد و دوباره گفت:«مسافرین؟ توی مشهد اردهال از این شقایق آ زیاد پیدا میشه.تعجب نکید.حالا آشغالا رو جمع میکنم؛ تا بیشتر از دیدن گل آ لذت ببرین.ان شاالله که خوش بگذره».

گونی بزرگ پلاستیکی را از زیرِ کمر بند کِرمی و قطور برزنتی اش بیرون کشید.تَلِّ زباله های کف خیابان را مُشت مُشت ریخت داخل گونی.همسرم تعارف زد «یه چایی براتون بریزم،خستگی تون در بره؟» گفت:«رزق تون پُر برکت.روزه م».

رفتگر،راست میگفت.لایِ ترک آسفالت خیابان،کنار نُخاله های ساختمانی،گوشه ی زمین بایر،روی تپه های کم ارتفاع، بالای چینه ها، سنگ فرش پیاده رو،همه جا،همجوار همه ی سختی ها ، شقایق سبز شده و روستای مشهد اردهال روی شقایق ها شناور بود!!

 

 

نمیدانم؛رفتگر، سهراب سپهری را بیشتر میشناخت یا شقایق را !؟ نمیدانم؛سهراب سپهری ، رفتگر را بیشتر میشناخت یا شقایق را؟! فقط میدانم که این تکه از شعر سهراب «بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است/مردمش می دانند که شقایق چه گلی است» آن رویِ بی رحمِ سفر را به من نشان داد. سفری که با همه ی خوبی هایش،یک چاقوی ضامن دار مخفی دارد.چاقویی که با آن، قلب مسافر را تکه تکه میکند و در گوشه و کنار دیاری که به آن سفر کرده ؛ جامیگذارد.مثل چاقوی مخفیِ سفر به مشهد اردهال،که تکه ای از قلب من را کنار آرامگاه سهراب جا گذاشت.به همین آرامی و به همین بی سر و صدایی!!

 

 

روحم شاد!…

 

 سهراب سپهری در مشهد اردهال و در همسایگی امامزاده سلطان علی آرمیده است.

عنوان،جمله ای از شعر آب را گل نکنید،سروده سهراب سپهری.

 

 

   دوشنبه 21 خرداد 13972 نظر »

 

 

«در پیِ زردها»

 

موومان اول سفر

همین طور که ماشین، کف جاده ی سیاه پرکلاغی (غَرَابِيبُ‌ سُودٌ)* تخته گاز می تازد؛ نگاهم به روی مناظر اطراف سابیده می شود. این کوه. این دشت. این آب های جاری. این بازِ شکاری که به یکباره از قُله جدا می شود و در سیطره ی آسمان اوج میگیرد. این کاروانسرای نیمه مخروبه که روزگاری پر از نَفَس و پُر از موسیقی بوده. این خورشید که پاورچین پاورچین زیرِ چادر مغرب مخفی میشود. این ته مانده ی قوطیِ رنگِ زرد که خدا،در امتداد افق، خالی اش کرده و اسمش را گذاشته رنگِ فَلَقی. همه و همه مناظری هستند که موقع گردش در زمین به آن سفارش شده ام. به دیدنشان. به سابیدن نگاهم به رویشان.«سیروا فی الاَرض فَنظُروا…»…

 

*«أَ لَمْ‌ تَرَ أَنَ‌ اللَّهَ‌ أَنْزَلَ‌ مِنَ‌ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ‌ ثَمَرَاتٍ‌ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا وَ مِنَ‌ الْجِبَالِ‌ جُدَدٌ بِيضٌ‌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ‌ أَلْوَانُهَا وَ غَرَابِيبُ‌ سُودٌ»،«آیا ندیدی خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد که بوسیله آن میوه‌هایی رنگارنگ (از زمین) خارج ساختیم و از کوه‌ها نیز (به لطف پروردگار) جاده‌هایی آفریده شده سفید و سرخ و به رنگهای مختلف و گاه به رنگ کاملاً سیاه! »سوره فاطر،آیه ۲۷.

+موومان،واژه به کار برده شده در کتاب سمفونی مردگان،اثر عباس معروفی.به معنای بخشی از موسیقی.

کلیدواژه ها: آیه27, غرابیب سود, فاطر, فلق
   جمعه 18 خرداد 139716 نظر »

 

نه خدا حافظی میکند.نه سوغاتی می آورد . فقط ناغافل تلفن میزند و میگوید:«من روبروی حرم امام رضام، یه سلام به آقا بده»!!

مثل  وقتهایی که طاق باز دراز کشیده ای توی رختخواب. ملحفه ی مَلمَل آبی را کشیده ای تا زیر چانه ات.پنجره ی اتاق هم باز است و هر از گاهی،نسیمِ گرم و کم قوت شبهای تابستان از لای پرده ی آبرنگی ،میوزد روی صورتت.تازه به جای این که خنک شوی،دانه های عرقِ بیشتری میخوابد روی پوست بدن ات و کلافه ترَت میکند! به دنده ی چپ میچرخی.به دنده ی راست میچرخی.همین طور میچرخی و میچرخی.تا این که با صدای عزیزی به خودت می آیی«آبِ خنک آوردم.میخوری؟»…

«روبروی حرم امام رضام،یه سلام به آقا بده»! گوشی تلفن مثل آهن ربا چسیبده بود به گوشم.سلام نداده،قاطیِ خنزر پنزرهای صندوقچه ی ذهنم، در جستجوی پیشکشِ ناب بودم-از میانِ همهمه های آن سوی تلفن،صدای نفر سومی هم آمد«لطفا گوشیتونو جمع کنید»- آهسته تر و با تاکید بیشتر گفت:«پس چرا معطلی؟! خادمه میگه گوشیتو جمع کن»!

دست راستم را گذاشتم روی قلبم و سلامم را فرستادم مابین همهمه ها.«السّلام عَلیک یا عَلی ابن مُوسی رِضا وَ رَحمَه الله وَ بَرَکاتُه».همهمه ها ی آن سوی تلفن،سلامم را سر دست گرفتند و رساندند به گوش صاحبِ ضریح روبرو.ضریحی که من نمیدیدم. ولی سلامم داشت با دستهایش آن را لمس میکرد و عریضه اش را داخلش می انداخت.

ته دلم یک چیزی میگفت،بهترین پیشکشی،همین سلامی بوده که فرستاده ام.ته دلم یک چیزی میگفت،کسی که برایش پیشکش فرستاده ام،بهترین مُفسر قرآن است.ته دلم یک چیزی میگفت،صاحب ضریح روبرو ، بهترین کسی است که به ذات آیه ی «وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى‌ كُلِّ شَيْ‌ءٍ حَسِيباً»* آگاه است.

 

…لیوان آب نطلبیده را میگیری.مینوشی .آرام میشوی.

 

*«و هرگاه شما را به درودى ستايش گفتند، پس شما به بهتر از آن تحيّت گوييد يا (لااقّل) همانند آن را (در پاسخ) باز گوييد كه خداوند همواره بر هر چيزى حسابرس است»سوره نساء،آیه ی86

+تصویر:کتیبه ای در صحن آزادی،مجاور درب ورودی آرامگاه شیخ بهایی،حرم مطهر رضوی.که در آخرین سفرم به مشهد مقدس گرفتم.

   یکشنبه 13 خرداد 13978 نظر »

1 ... 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14 ... 18