« مبتدای وصفی جنایتکاردل تنگی »

 

ساعت آخر کلاسهای درسیمان به دلیل موازی شدن با وقت اذان ظهر به دوتا تک ساعت سی و پنج دقیقه ایی تقسیم و چند دقیقه ی  وسط مختص انجام فریضه نماز جماعت می شود. البته با چند دقیقه تاخیر از افق واقعی. یک روز ، بعد از گذشت تک ساعت اول و اقامه نماز، تک ساعت دوم کلاسمان تعطیل شد.حالا چرا ؟ عرض میکنم.

به این دلیل که کلاس فوق برنامه ایی جهت آموزش چند نرم افزار کاربردی برای شاگردان یک کلاس دیگر برگذار کرده بودند و از قرار معلوم مدعوین غایب تشریف داشتند و ما شده بودیم دیوار کوتاه تر .تک ساعت درسی دوممان طبق دستور مقامات بالا کنسل شد و نیم ساعت دیگر هم به آن اضافه گردید و شدیم جزء مجبورین حاضر در جلسه .

رفتم داخل سالن و نزدیک در ورود و خروج نشستم ؛که اگر جلسه باب میلم نبود جیم فَنگ شوم. مدتی گذشت.دیدم خیر! ، انگار این بابا استادِ نرم افزار ، فقط امده است بگوید:«میگم که گفته باشم ،بعد نگین که نگفت، این نرم افزارا توی بازار هست» ما هم فقط در این جلسه شرکت کرده ایم که بدانیم این نرم افزارها در بازار هست و نفهمیده و نادانسته از دنیا نرویم.خبری هم از آموزش و کسب مهارت نیست.کمی این پا و آن پا کردم و به دوستم گفتم:«میگما »

-هان؟

-من دارم میرم.حرفا این بنده خدا برا من ناهار نیمیشه.

-خداحافظ .

 زدم بیرون.ولی چشمتان روز بد نبیند یک دفعه خانم «فولاد زره» روبرویم ظاهر شد .عینک هم زده بود که من را بهتر ببیند.پیش خودم گفتم:« این خانم «فولاد زره» که توی سالن اجتماعات بود؛ منم که وِردی چیزی نخوندم از کجا یکهو جلوی راه من سبز شد؟!.اشتباه نکنم سالن اجتماعات یه در مخفی ،مخصوص عبور و مرور خانم «فولادزره» داره که من تا حالا ازش غافل موندم!»

وسط دو دو تا ،چهار تا کردن بودم که حرارت آتش هایی که از دهان خانم فولادزره خارج میشد صورتم را مثل کباب شامی سرخ کرد.

-یو ها ها ها . کجا بااین عجله؟!تشریف داشتید حالا؟!

-م م م من

-می خوای بخورمت که دیگه فکر فرار به سرت نزنه؟

-م م م من

-می خوای چنان طلسمت کنم ، که فقط پسر پادشاه بتونه طلسمتو باطل کنه؟

وقتی خانم فولادزره این پسر پادشاه را گفت ،  بَدَم نیامد بگویم طلسمم کن ولی زبانم همچنان بند آمده بود.

در حال م م م من کردن بودم که ناگهان چشمهای خانم فولادزره سرخ شد و از گوشهایش بخار پاشید بیرون و گفت:«زود میری داخل سالن مثل بچه آدمیزاد سر جات مینشینی و همه چیزُ خوب یاد میگیری .فهمیدی؟برو یوها ها ها»

سرم را کج کردم و گفتم:«چ چ چشم».

از پشت سرم، آتش دهان خانم فولادزره احاطه ام کرده بود و مغز سرم را بخار پز کرد.

داخل سالن که شدم دوستم از دور اشاره کرد:«پس چرا بر گشتی؟حالا ناهار چیکار میکنی؟»

با ایما و اشاره جواب دادم:«نگران نباش، پُختم».

هاج واج شد و دوباره با ایما و اشاره گفت:«وااا،چی پُختی؟!»

با ایما و اشاره جواب دادم:«کباب شامی با کله پاچه»! وبعدش یک نفس راحت کشیدم.

بعضی وقت ها مهم نیست ناهار نپخته ایی و چیزی نداری که بخوری؛همین که توسط کسی خورده نشوی برای خودش یک دنیا می ارزد.

کلیدواژه ها: حکم زور

موضوعات: داستان نوشت
   دوشنبه 29 آبان 1396
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars

سلام صهبا جانم خوبی خانم ؟

مطلبت را خوندم مثل همیشه به دل نشست !

کاش مطالب قبلیت را بازم ادامه می دادی خیلی خوب بودند …
موفق و سربلند باشی .

1396/09/04 @ 20:14
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
ممنون بابت محبتتون.مطالب قبلی!؟کدومشون ؟!

1396/09/09 @ 10:50
پاسخ از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم

سلام

منظورم کلونی مورچه ها و اتفاقات خاص اونجا بود !

1396/10/12 @ 11:31
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام به خانم تسنیم جان.
مشغول نوشتنش هستم ولی نه در قالب وبلاگ.

1396/10/16 @ 16:50
نظر از:  
5 stars
1396/08/29 @ 22:29
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
چقدر فعال به به.
چشم حتما میام.

1396/08/30 @ 20:14


فرم در حال بارگذاری ...