« شبیه معجزه !سفر به قلعه رودخان »

 

نشستم روی ماسه ها.چانه ام را نشاندم روی زانوهام.زانوهام را بغل کردم.انقدر چشم در چشم افق دوختم؛تا خورشید از زیر لحافِ دریا بیرون آمد و خمیازه کشید. موج،سینه خیز و آرام تا ساحل پیش آمد.روی ماسه ها غلتید.صدف ها در پناه ماسه ها پیدا و پنهان شدند.کفِ کم رمقِ ماسه آلود، کفِ پا را نشانه گرفت.آخرین تلاش برای خودنمایی.حبابِ نگران،به زیر پا افتاد و در دم جان داد. چه میخواستم من؟ تکه ایی از این آسمان بلند؟ تکه ای از بستر دریا؟ تکه ای از رطوبت یا تکه ای از صدای موج؟

از خدا که پنهان نیست.از تو چه پنهان! این صحنه ها به من چسبیده اند.چسبیده اند برای همیشه.تا ابد.چسبیده اند تا دم به دم، خیال تو را در ذهنِ من ببافند. چه رنگارنگ در خیالم بافته میشود خیالت!

 

 من، تو را میخواستم.تمام تو را. و دریا، دریا زیباترین بهانه برای داشتنِ تو بود.

 

سحاب» شخصیتِ اصلی داستانم.

کلیدواژه ها: سحاب, عکس مکسام
   سه شنبه 13 شهریور 1397


فرم در حال بارگذاری ...