« میروم بلکه مرا ین سفر آرام کند...اول چایی بیارم یا میوه؟:) »

 

توی میهمانی بحث «راه حق راه منه» داغ شده بود. بچه ی درونم مدام به پهلویم سُک میزد که«حوصله م سر رفت پاشو بریم توی حیاط بازی!» من هم دستش را گرفتم و نشاندمش جلوی قاب ترمه ای که به ستون وسط پذیرایی زده بودند و به او گفتم :«عزیز دل م، بُتّه جِقّه های متقارن این تابلو را بشمار تا حوصله ت سر نره!» خب باید یک جوری سرگرمش میکردم تا همبازی اش بیاید…

همبازی کودکی ام آمد؛وسط شمارش بتّه جِقّه های متقارن قاب ترمه.از پشت ستون وسط پذیرایی سرش را بیرون آورد و با چشمهای سیاهش چشمکی زد و زیر لب گفت:«یه لحظه بیا توی اتاقم کارت دارم.»از پذیرایی به اتاقش هجرت کردیم؛باهم…

هجرت کردیم از عصر سیاستها و نفیرهای «اَناالحَق»دروغکی به عصر دیوارهای کاهگلی.درب اتاق همبازی م دروازه ی شهر بی ریاها و سادگیها بود.من را گوشه ی تختش نشاند.هوای اتاقش را سرکشیدم و گفتم:«جانان،هنوز هم توی اتاقت بوی کاهگل نم خورده میاد؛مثل قدیما!»…

صدای قدیمها می آمد.گوشهایم داشت صدای بازی های دونفره ی بچگی هایمان را لمس میکرد و چشمهایم قدمهایش را که سینی به دست به طرفم می آمد دنبال.کنارم روی مخمل نیلی تختش نشست و سینی را گذاشت توی دستهایم و گفت:«سال نو مبارک،ناقابله!»…

 

 

سال که نو شد با خودم عهد کردم بال و پر خیالاتم را بچینم که یک بام و صد هوا نشود. که فقط جَلد بام وهوای خودم باشد.حالا کتاب «جوانمرد نام دیگر تو» اثر خانم عرفان نظرآهاری (عیدی جانان عزیزم) روی میز تحریر باز است و خیالات من به هزار جا سرک کشیده است.اوصیکُم به جوانمرد خواندن.جوانمردی شوید و بگذارید خیالاتتان به هر کجا که دوست دارد سَرک بکشد…

   جمعه 3 فروردین 1397
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از:  
5 stars

سلام عالی و خون بود
http://blogroga.kowsarblog.ir/

1397/01/08 @ 14:41
نظر از: یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ [عضو] 
5 stars

سلام احسنتم

1397/01/07 @ 16:38
نظر از: صدف [عضو] 
5 stars

سلام علیکم خواهر
بازم مثل همیشه عالی بود. نمیدونم کلمات شما روح دارن؛ اما چرا من نمیتونم اینجوری به کلماتم روح بدم؟
هر چی می نویسم بیشتر از خودم نا امید میشم. راه حل شما چیه؟

1397/01/07 @ 16:02
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام صدف جان.ممنون از لطف شما و این که اینجا هستین:)
کتاب سلول های بنیادین داستان اثر رضا سرشار رو بخونید.
موفق باشید:)

1397/01/08 @ 20:42


فرم در حال بارگذاری ...