« یلدای خانوادگی منجای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود... »

 

شب ،موقع خاموش کردن آخرین چراغ روشن خانه و آماده شدن برای خواب،حرفی از ته دلم می آید و می نشیند زیر گوشهایم.«از کجا معلوم فردا صبح از خواب بیدار شدی!؟»دلم این حرف را میزند و من را به خودم واگذار میکند.حرف دلم می آید زیر گوشم ،راهش را به درون مغزم پیدا میکند و با سرعت مافوق نور درون ذهنم پیچ و تاب میخورد و جولان میدهد. اولش خیلی لجم میگیرد.دوست دارم زبان دلم را گره بزنم و گیس هایش را بکشم تا دیگر فکر این تلنگر زدنها به سرش نزند.

به خودم میگویم:«لعنتی،امشب هم که مجبور به بی خوابی کشیدن برای امتحان فردا نیستی، ببین چطور ذهنت را درگیر حرفِ این دلِ بادی به هر جهت کردی»! اما هیچ راه فراری نیست .انقدر در این مدت سندرم مرگ و میرهای یکدفعه ایی به جان همه افتاده و خبر مصیبت های پیش بینی نشده از گزارشگرهای رادیو و تلویزیون قوت غالب ناهار و شاممان شده که حرف حق و تلخِ دلم را نمی توانم نشنیده بگیرم.

دو فرشته زمینی ام(دختر و همسرم)خوابیده اند. یک دل سیر نگاهشان میکنم.کاش دلم می آمد  بیدارشان کنم! تلگرامم را چک میکنم. محمد آن لاین است.به او پیام میدهم :«محمد،میدونی چیه؟»

_«چیه؟»

-«دارم به این فکر میکنم اگه فردا صبح از خواب بیدار نشدم چی به سر ریحانه و جواد میاد؟»

_«هی بت گفتم هر این کتاب کوفتیارو نخون. گوش نمیدی که ؛ دیدی آخرش زد به سرت»!

چند تا استیکر خنده هم پشت بندش میفرستد.بلاکش میکنم ؛ تا یاد بگیرد چطور باید احترام خواهرش را نگه دارد.بعد شروع میکنم با همه اجزای خانه خداحافظی کردن.«خداحافظ قابهای ترمه قشنگم.خداحافظ گلدان مرجان دوست داشتنی ام که مدام با برگهای سبزت فال دوستم داره،دوستم نداره میگرفتم. خدا حافظ پرده های نارنجی،ببخشید اگر در شستشویتان زیاده روی کردم.خداحافظ در ،خداحافظ فرش،خدا حافظ تلویزیون، خداحافظ…»سکانس های جور وا جور زندگی جلوی چشمانم اکران میشوند . موقعیتهایی که میتوانستم خوش باشم و لذت ببرم ؛ اما همین طور مفتکی به فنا رفت.بغضم میگیرد«ظلَمتُ نفسی،ظَلَمتُ نفسی،ظَلَمتُ نفسی …»

استاد یکی یکی برگه های امتحان را به بچه ها میدهد. گوشه کلاسمان یک استخر آب بزرگ است هی سوالها را جواب میدهم هی میروم توی استخر شنا میکنم .هی سوالها را جواب می هم و از روی صندلی های کلاس پرواز میکنم. به برگه امتحان بقیه نگاه میکنم.بعضی از بچه ها جواب سوال ها را نمیدانند. بهشان میگویم:« بیاین توی این استخر شنا کنید». ولی آنها از سوالهای امتحان درمانده شده اند . بی خیالشان میشوم و دوباره می روم توی استخر گوشه کلاس شنا میکنم. از توی استخر صدای زنگ ساعت موبایلم می آید .کسی اسم کوچکم را داخل آب میگوید و سر شانه ام میزند. توی استخر شنای پروانه میروم.همین طور پرانه میزنم و تا آسمان اوج میگیرم .از توی آسمان هم کسی صدایم میکند و دستی به شانه ام میزند.صدایش خیلی آشناست . یکدفعه از بالای آسمان می افتم پایین.قلبم به شدت میزند.چشمانم را به زور باز میکنم.همسرم دستش را از روی شانه ام بر میدارد و میگوید:«صبح بخیر.بیداری؟ اذونُ گفتن.پاشو تا مجبور نشدی قضا شو بخونی».

 

 

   جمعه 1 دی 1396


فرم در حال بارگذاری ...