« بنویس تا حاجت روا شویهزار و یکمین بار »

 

سه تا قطره،فقط سه تا قطره باران روی بالهایش چکید و کف حیاط وارونه شد.به قول اصفهانیها«دَمَرو شد».همان بارانی که از پاییز تا حالا برای آمدنش لحظه شماری کرده ایم و دست و پا زده ایم.همان باران، زنبورک را به دست و پا انداخت.داشت جان میداد زبان بسته! فوری برگی از شاخه چید و گذاشت کنارش.زنبورک، پاهایش را زنجیر کرد به برگِ تازه و ازش بالا آمد.خودش را صاف و صوف و شروع به خندیدن کرد.وززز،وززز.

بهترین جا برای خشک شدن بالهای خیسَش، وسط ذوزنقه ی نوری بود که خورشید روی گلها انداخته بود.بالهایش که خشک شد؛سرحال پرید و رفت. انگشتهای باران،گونه ی ما را نوازش داده  و دل ما را شاد کرده بود.انگشتهای او دل زنبورک را.

   پنجشنبه 20 اردیبهشت 1397
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars

چقدر ظریف به به !!!

1397/02/23 @ 19:13
پاسخ از: صهباء [عضو] 

:)))

1397/02/27 @ 10:25
نظر از: MIMSHIN [عضو]
5 stars

آفرین، خیلی زیبا
یاد میگیرم ازت صهباجانم

1397/02/22 @ 14:33
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
اختیار دارین.

1397/02/22 @ 14:48


فرم در حال بارگذاری ...