خوبی اعتقاد به توسل،چشیدن شیرینی امیدواریست.گاهی پیش خودم فکر میکنم شَمَن ها یا بودایی ها که مُرده هایشان را میسوزانند و خاکسترشان را به باد میدهند،برای متوسل شدن باید دست به دامن مولکولهای هوا بشوند؟! بی راه نیست که اشتباه میروند و از خدا بُت میتراشند و شئ ملموس را پرستش میکنند.

ما مسلمانها خدای نادیده را میپرستیم.اما به دلیل اعتقادمان به توسل،میرویم امامزاده.همین که چشممان بیافتد به چراغ سبز وسط ضریح،انگار که روی دانه های امیدواری توی قلبمان،آب پاشیده باشند یا دانه ها نور و خاک مناسب برای رشد یافته باشند،شروع میکنند به جوانه زدن! این طور نیست؟

دوربین عکاسی با خودم نبردم که گُلهای کنده کاری شده روی درهای چوب گردویی امامزاده اسماعیل خیالاتم را ندزدند،همین طور رنگ تمشکی سقف قوسی شکل بالای ضریح،که اگر دست من بود یاسی اش میکردم.از روی سنگ قبری که مربوط به سنه ی ۱۲۴۴ بود رد شدم.از صاحب اش چه مانده؟هیچ،فقط همین سنگ قبر که احتمالا تا چندین سالِ پیش مأمن بستگان خدا بیامرزش بوده.

به محض ورود به اتاقکِ اصلی تفاوت دمای داخل با خارج خورد به صورتم.انگار زیر درخت غان ایستاده باشم و نسیم ملایمی هم بپیچد زیر لباسم و پوست بدنم را خنک کند.هر چهار گوشه ی ضریح توسط مردی اِشغال شده بود.یکی درازکش،یکی سر به زانو،یکی خم شده بود روی موبایلش و یکی هم سلام نماز میداد.

«زَنونه مَردونه،جدا نیست؟!»این را گفتم و قیافه ام رفت توی هم.سریع خودشان را جمع و جور کردند و دسته جمعی یک گوشه منظم و مرتب نشستند.من هم خزیدم گوشه ی دنج همیشگی ام. ضعف داشتم،شدید! هوس بستنی نسکافه ای هم کرده بودم صلاة ماه رمضانی!! نمی خواستم احساساتی بازی در بیاورم.ولی همین که پیشانی ام را چسباندم به ضریح چوبی و انگشتهایم دور شبکه های برنجی پیچک شد،دیدم دارم از توی دلم همه ی رازهای مگو را باصدای بی صدایی میریزم توی دامن امامزاده.همه ی حرفهایی که نه میشد برای کسی بازگو کرد و نه حتی درباره شان نوشت.

گفتم،گفتم،گفتم.حرفهایم که تمام شد،نفس عمیق خودش آمد.بعدچشمهایم دوید وسط تمشکی های سقف گنبدی بالای ضریح.همان سقفی که دلم میخواست یاسی رنگ باشد.همانجا که خدا ایستاده بود و بوی نگاهش به من میخورد.میدانستید نگاه خدا بو دارد؟! من وقتی پیرزن از کنارم رد شد و گفت:«حاجت روا بشی دخترم» بوی نگاه خدا به مشامم خورد.گفتم:«ممنونم مادرجان، التماس دعا».تسبیح یاقوتی رنگی را گذاشت کف دستم و گفت:«محتاجم به دعا».

زنهایی که توی شبستان کناری جزء خوانی میکردند،مثل دانه های تسبیحِ گسیخته، پخش شدند دور ضریح! هر چهار مرد، اول چپ چپ به هم نگاه کردند بعد بلند شدند و رفتند بیرون.یک نفرشان هم نگفت:«این قسمت مردونه ست»!

 تسبیح را مشت کردم و از ضریح فاصله گرفتم.فاصله گرفتم تا مدلِ متوسل شدن بقیه را هم ببینم.مدلِ بازگو کردن رازهای سر به مُهر.مدلِ آدمهایی که شامه هایشان هوس نگاه خدا کرده.مدلِ نفس عمیق کشیدن ها و تبدیل شدن آدمهای مستأصل و پریشان به امیدوارانِ التماس دعا گو.

   یکشنبه 6 خرداد 139710 نظر »

تا چشم بر هم گذاشتم،یک سوم روزهایت مثل برق گذشت و من هنوز اندر خم کوچه ی بلاتکلیفی نفس زنان وامانده ام.

 

+نکند درنیابتم،تمام شوی!


موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 5 خرداد 1397نظر دهید »

 

روزهای بلند قدِ بهار، بهترین فرصت را به تو میدهد که  غروب نشده،تمام کج خلقی های سرِ صبح را به دست فراموشی بسپاری.

روزهای بلند قدِ بهار،بهترین فرصت را به تو میدهد که وقتی آفتاب به کمر ظهر پیچید.دستهایت را فرو کنی توی حوضِ نقاشی. با لاجوردی ها و شرابی ها و فسفری ها وضو بگیری.موذّنَ ت هم بشود صدای چَکُشِ مِسگرها.پیش نمازَت هم بشود همان پیرمردِ نقاشِ زیر بازارچه، که روی برگِ درختها مینیاتور میکشید.که متکبر نبود و عُجب نمی ورزید و از روی تدبیر حرف می زد.که همه ی نشانه های عادل بودنش را میشد از روی توازن رنگها ،توی تابلوهای نقاشی اش فهمید.

روزهای بلند قدِ بهار،بهترین فرصت را به تو میدهد که طرح بزنی و واژه های شکوفه ای بسازی.واژه های شکوفه ایت که جان بگیرند،میتوانند مرا در آغوش بکشند .موهایم را از روی پیشانی ام کنار بزنند و صورتم را مستانه بوسه باران کنند.شرط اش هم این است که تکیه دهی به پایه های رنگین کمان و طرح بزنی،طرح بزنی،طرح بزنی.طرح های نو و تازه!!

اگر من زبان رنگها باشم و تو زبان طرح ها و الگو ها.آن وقت است که من مکمل تو شده ام و تو مکمل من.آن وقت است که هر دو نفرمان به امامت پیرمردِ نقاشِ زیر بازارچه نماز میبندیم.آن وقت است که قبله هایمان واحد میشود.هدفها و آرزوهایمان هم.آن وقت است که روزهای بلند قدِ بهار،شب هنگام، سَرَش را با افتخار بالا میگیرد و میگوید:«من همان روزی هستم که مثل دیروز نیست!»

   دوشنبه 31 اردیبهشت 13978 نظر »

پارسال،پنجم عید.حول و حوش ساعت یازده دوازده شب.وقتی از دید و بازدید برمیگشتیم.توی خیابان فردوسی،یکدفعه دخترم با هیجان انگشت اشاره اش را زد به شیشه ی ماشین و گفت:«شاهین،شاهین!! یه شاهین دیدم!! بابا تو رو خدا وایسا»!! همسرم،ناباورانه،برای اینکه پی دلِ دخترکم رفته باشد؛ گوشه ی خیابان نگه داشت.من زودتر از اینکه پایم را از ماشین بیرون بگذارم،سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم.سرتا سر خیابان را برانداز کردم و او را دیدم.با همین دوتا چشمهای خودم.یک جوجه شاهین واقعی!! روی جدولِ کنار خیابان ایستاده بود.یکی از بالهایش را آورده بود بالا و میگفت:«تاکسی»!!

چرا توی فکر فرو رفتید؟! باورتان نمیشود؟! من جرات پیاده شدن از ماشین را نداشتم،شاهینه قدرت پرواز کردن.منتظر بود یکی پیدا شود،بالش را بگیرد و ببردش خانه.بالاخره دختر و همسرم با همکاری همدیگر جوجه شاهین را گرفتند.

این جور مواقع نصفِ ذهن آدم ذوق زده میشود.یک چهارمِ دیگر ذهن، در جستجوی مکان مناسب برای نگهداری از میهمان ناخوانده است و یک چهارمِ دیگر هم در حالِ مقابله با ترس و لرز. تا به خودم بیایم و به عنوان مادر خانواده، نظرم را راجع به نگهداری یا عدم نگهداری از این وحشی کوچولو بدهم؛پدر و دختر نقشه هایشان را ریخته بودند و اسم «تیز بین» را در شناسنامه ی حیوان ثبت کردنده بودند.هنوز به خانه نرسیده بودیم که به ناچار باید امور مربوط به تَر و خشک کردن «تیز بینِ» وحشی را هم میگذاشتم گوشه ی ذهنم.

سال گذشته «تیز بین» تا اواسط خرداد،میهمان خانه ی ما بود و بعد به این بهانه ی که حیوان وحشی است و نگهداری اش در خانه صحیح نیست و پا در میانی باباجان و مامان جان،به جمع دوستانش در باغ پرندگان پیوست و ماجرا ختم به خیر شد.

و اما امروز. امروز،دراز کشیده بودم روی تخت و توی صفحه ی دوم کتاب درسی چُرت میزدم که، اول صدای باز و بسته شدن دَرِ بالکن آمد و بعد صدای پاهایش و سوم صدای خودش:«مامان،مامان،ببین از توی بالکن چی گرفتم»!!  به اندازه ی یک خط افقیِ لاغر، لای چشمهایم را باز کردم. با دمپایی آمده بود توی اتاق!! و ایستاده بود روی ریشه های فرش!! سر زانوی شلوارش هم با خاک یکی شده بود.خط افقی و نازکِ چشمهایم به اندازه ی دهان شیر باز شد.رفتم توی جلدِ نامادریِ هانسل و گِرتِل.خیز گرفتم طرفش«برا چی با دمپایی اومدی تو اُتاق؟!».صورتش را برد پشت کبوتره و گفت:«حالا میرم درشون میارم.اینو ببین! روز اول ماه رمضونی برامون مهمون اومده!! اسمشو گذاشتم سیلور.میخوام زنگ بزنم به بابا تا قفس تیزبینُ براش بیاره.مامان ،سیلور که دیگه وحشی نیست»!!…

 

 

+ احتمالا این ماجرا ادامه دارد:)

++ تیزبین را از اینجا ببینید.

   پنجشنبه 27 اردیبهشت 13979 نظر »

برای سارا عابدی مستند ساز هفت ساله ی ایرانی

سلام سارای عزیز.فیلم مستند «زندگی خصوصی سارا» را دیدم و به اندازه ی هشتاد میلیون تا از آن خوشم آمد.چقدر ساده و دوست داشتنی برایمان از دغدغه هایت حرف زدی! عزیزم،کودکانه و خلاق به کارت ادامه بده. تا میتوانی تلاش کن . فیلم های خوب خوب بساز و مردم کشورت را با ایده های شکلاتی متحیر کن!!

«پر افتخار باشی»


موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 22 اردیبهشت 1397نظر دهید »

1 ... 5 6 7 ...8 ... 10 ...12 ...13 14 15 ... 35