بله دوستان! دبستانی که بودم؛حکایتی از جناب سعدی توی کتاب فارسیمان بود ؛که باید حفظش میکردم.حکایت از این قرار بود:«ادب از که آموختی؟از بی ادبان! هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم».؟ خُب، من هم حفظش کردم و از آنجایی که به حافظه سپردن موضوعی، معمولا پیش درآمد و زمینه سازِ عمل به آن موضوع میباشد؛با خودم قرار گذاشتم؛ از هر گَرد کدورتی که بی ادبها با رفتار تاسف بارشان روی دل آدمها مینشانند؛سرمشق بگیرم و مرتکب چنین اعمال قبیحی نشوم تا شیرینی ملکه شدن عادتهایی مانند،جواب سلام دادن؛خوش قول بودن؛تهمت نزدن،وجدان کاری داشتن و … مثل شیرینی خُرما توی دهانم بچرخد؛ ولی گاهی بی ادبها علاوه بر دل چرکین کردن؛یک بادمجان هم پای چشمم مینشاندند.من هم، دروغ چرا؟ حسابی در صدد مقابله به مثل بر می آمدم؛اما ریش سفیدهایی که دو تا پیراهن از من بیشتر پاره کرده بودند؛ میگفتند:« نُچ نُچ ؛ خَر که به آدم لگد میزنه؛آدم که نباید برگرده به خَر لگد بزنه!تو به جاش خوبی کن،بالاخره یه روز خودش میفهمه!».تصور آنها این بود که،خوبی کردن در عوض بدی؛مانند دستی نامرئیست که چوب جادوی اش را روی سر بی ادبها میتکاند و آنها را پُر شعور میکند .امیدوارم متنم بوی از خود متشکری ندهد! ولی واقعاً چاره چیست؟! طبق نظریه ی جناب سعدی و ریش سفیدها،در مقابل بی ادب ها،نمیشود از درِ زدی ضربتی،ضربتی نوش کن وارد شد.پس چه بهتر که اول، یک نفس عمیق کشید و بعد از داخل فریزر یک تکه یخ بیرون آورد و آن را لای پارچه ایی،نایلونی،چیزی پیچید و با آرامش گذاشت روی بادمجان پای چشم و صبوری پیشه کرد. تا به مرور زمان مزه ی تلخ صبر هم تبدیل به ملکه ی شیرین خرمایی شود!! یادتان باشد درِ فریزرتان را هم ببندید تا شب عیدی دستتان عصا نشود!


موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 5 اسفند 13964 نظر »

من هیچ وقت ،هیچ ابایی نداشتم که با لهجه ی غلیظ اصفهانی صحبت کنم.هر چند شاید مخاطب با بعضی از واژه های منحصر به فرد اصفهانیا آشنا نباشه ولی این مشکل اونه نه من.


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 2 اسفند 13964 نظر »

 

چند سال پیش که به پاتوق کتاب رفته بودم ؛با اینکه مثلا از قبل با خودم قرار گذاشتم؛ فقط کتابهای مورد نظرم را بخرم؛ اما باز پنج جلد کتاب اُریگامی، چنان رودخانه ی شکلاتی طوری را در کام ضمیر ناخودآگاهم جاری کرد که نتوانستم وسوسه ی خریدم را کنترول کنم . تسلیم شدم و در برابر ،آقا ما رو هم بخرهایشان ،پا سست کردم و عاقبت هر پنج جلد کتاب را کنار دیگر کتابخانه نشینان خانه ام جا دادم. بدون این که پایِ معجزه ای در میان باشد این خواهر های پنج قلو(پنج جلد کتاب اُریگامی) به طرز شگفت انگیزی، تکه ای از خیالاتم را لای خلاقیتهای کاغذی دوران کودکی ام کشاندند. اُریگامی یکی از سرگرمیهای آن زمان من بود و با اینکه تعداد مدلهایم از تعداد انگشتهای دست بالا نمیزد؛اما پشت سر هم ردیف کردن دُرناهای کاغذی،ماهیها،کلاه ها و -پایه ثابت اُریگامیهای بچه ها -قایق و هواپیمای کاغذی ، خواسته یا ناخواسته بخشی از خاطرات خوشایند بچه گی ام را شکل میداد و غرق شدن قایق کاغذی در حوض و سقوط هواپیمای کاغذی که حامل مشق شبهایم بود در  بین گلهای بنفشه ی باغچه ی خانه ی پدری، جیغ جیغ ها و خنده های از ته دل را در حافظه ی بلند مدتم ثبت میکرد؛ به طوری که   آن روز در پاتوق کتاب،مرور خاطراتم، من را وادار به خرید کتابهای اُریگامی کرد.

اما چند روز پیش که دخترم به سنت کودکیهایم اقتدا کرده بود و با کاغذ های رنگی از روی کتابهای اُریگامی، قایق و هواپیمای ورژن جدید کاغذی ساخت و بعد با ذوق  راهی حیاط خانه ی پدری ام شد ؛ به این فکر افتادم که سقوط هواپیمای کاغذی یا فرو رفتن قایق کاغذی توی حوض، شاید تنها برای ما خوشایند باشد و چه بسا میتواند؛ مزه ی تلخ و گسی را در ضمیر ناخودآگاه پسرکی که پدرش در سانچی بوده یا دخترکی که مادرش را در سقوط هواپیما از دست داده  به جا بگذارد و سکوت حزن انگیز و   قطرات اشک و بغض های فروخورده ای را به دنبال داشته باشد . چه بسیار آدمهایی هستند که، دیدن قایق کاغذی خیس شده یا هواپیمای کاغذی معلق در هوا، به جای اینکه خاطرات گوارای بچه گی شان را زنده کند؛ مقدمات تشییع جنازه ی  لبخندهای شیرین کودکانه را برایشان فراهم میسازد ؛ چه رسد به این که کتاب اُریگامیِ جادوی کاغذی شادشان گرداند!   


موضوعات: روزانه نوشت
   سه شنبه 1 اسفند 139613 نظر »

 

طفلی به نام شادی دیری ست گمشده است

با چشم های روشن براق

با گیسوی بلند بالای آرزو

هر کس از او نشانی داردما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر    

 

*شفیعی کدکنی*                             

   یکشنبه 29 بهمن 13962 نظر »

کاغذ کادو را  روی فرش پهن میکنم.آن را خریده بودم تا گلدانهای توی بالکن را تزیین کنم ؛ولی دیدم این کتاب مستحق تر است.عادت کرده ام هر کتابی بنای بدقلقی داشت - هر چه بیشتر  خواندمش کمتر پیش رفت-با کاغذ کادو جلدش کنم ؛آنوقت کتاب سبک میشود و پیش میرود. مادر بزرگ خدا بیامرزم هر وقت میخواست بافتنی تازه ای سر بیاندازد ؛نمیگذاشت کسی راه برود.او میگفت:"موقع سرانداختن بافتنی کسی نباید راه بره چون بافتنی سنگین میشه و دیرتر بافته میشه". یکبار صبح اول وقت ، بافتنی تازه ای سر انداخت و غروب نشده یک شالگردن رنگی تحویلم داد وگفت:"دیدی راه نرفتی چه زود بافته شد!".من هم زیر زیرکی خندیدم و گفتم:"راست میگینا،چه زود بافته شد!"بعد روی چینِ لبخندش را بوسیدم و شالگردن را انداختم دور گردنم و همینطور که هرم صدای “ماشا الله لاحول ولا قوت الا بالله” مادر بزرگ میرفت لای تار و پود شالِ  دور گردنم ؛ تصویرخودم را کنار تصویر مادر بزرگ توی آیینه ی قدی جا دادم و گفتم:” بهم میاد؟".‌.. مادر بزرگ خودش را گول میزد.سماجت و پشتکارش را برای بافتن شالگردن نادیده میگرفت. من که می دانستم دور از چشم مادربزرگ، زمان سر انداختن بافتنی، چقدر راه رفته بودم. مادر بزرگ موقع بافتنی، ترجیح می داد حواسش به خیلی از اتفاقات نباشد. درست مثل من که دارم تنبلی ها، و کاستی هایم را لای گل های کاغذ کادو، مخفی می کنم. و به کتاب میگویم:"میبینی!گذاشتمت لای یک باغِ گلِ رنگا وارنگ تا حظ کنی؛تا احساس سبکی کنی و پیش بروی". دوباره شروع به خواندش می کنم. واژه های اشنای کتاب با همان حس و حال چهار سال گذشته، برایم مرور می شود. حتی بوی ادکلنی که آن سال ها استفاده می کردم را حس می کنم. یادم می آید کدامیک از بندهای این کتاب را در کلاس های فرهنگسرا برای بچه ها خوانده ام، دقیقاً یادم هست که کدام جملات را مادر مهدیه با قلم درشت، برای کلاسمان نوشت و هفته بعد مهدیه، شاهکار های خطاطی مادر را با پونز روی دیوار، محکم می کرد.این همه خاطره ی خوب!حس خوب! پس چرا سماجت نکرده ام و تو را تا حالا تمام نکرده ام و نگذاشتمت توی کتابخانه کنار خواهر برادرهای خوانده شده ات؟! ورق ،ورق کتاب را پیش میبرم تا به صفحه ی ۱۲۷ میرسم. بالای صفحه ی ۱۲۷ کتاب، یک بیت شعر با مداد آبی اقیانوسی نوشته ام که به محض باز شدن صفحه انگار که از پاهایش زنجیر برداشته شده باشد،جستی میزند و در آغوشم جای میگیرد. با بغض میزند روی بازویم،روی شانه ام،روی قفسه ی سینه ام.دستش را بالا می آورد و اشک زیر چشمش را پاک میکند و با لبهای برچیده میگوید:«میشه این حرفا رو ول کنی! چرا نمی گی که من فقط یه بیت شعر شدم تو حاشیه کتاب؟ چی شد برای اجازه گرفتن،سماجت نکردی! خواهش نکردی، التماس نکردی! چرا از کربلا نرفتنت نمیگی، که مثِ خوندن این کتاب، اینقده عقب افتاد. چرا یادت نیس، منو کجا دیدی، کجا شنیدی، کجا عاشقم شدی که توی صفحه 127 کتاب دوست داشتنیت جا گرفتم، وقتی مدادتو برداشتی و نوشتی: کربلایی شدنم دست شماست آقا جان _ پاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست قرار نبود فقط یه بیت بشم و چارسال، یه گوشه بشینم!… قرارمون چی بود؟… سنابانوی مهربانم ،ممنون که در ویرایش این متن کمکم کردی و با تشویقت من را وسط  یک دنیای رنگی پنگی قرار دادی :))

   دوشنبه 23 بهمن 1396نظر دهید »

1 ... 9 10 11 ...12 ... 14 ...16 ...17 18 19 ... 35