“به یمن قدوم استاد در صهباء”

در یک روز معمولی ودر ساعت استراحت انگشتانت را میگذاری روی کیبرد و زل میزنی به صفحه مانیتور و همین طور الله بختکی شروع میکنی به تایپ کردن . تایپ کردن واژه های معمولی و جمله های معمولی تر پشت کله ی همدیگر .

بعد سر میگردانی و قطار جمله ها را از نظر میگذرانی و افسوس میخوری که همه واگن های این قطارِ معمولی با زنجیرهایِ بی احساسی روی ریل هایِ خاموشی ساکت و بی حرکت قفل شده اند. انگار هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست ؛ این خط خطی هایِ قطار شده به مقصد برسند و نتیجه اش ریشه دواندن ناامیدی میشود توی دلت.

اما به خودت نهیب میزنی :"نوشته هایم معمولی هستند که هستند، لااقل حرفم را زده ام ، لااقل با حرفهای نگفته به خواب نرفته ام".

این دلداری باعث میشود عکسِ قطارِ جمله های معمولی ات را در وبلاگت بار گذاری کنی و آسوده در یک شب معمولی به خواب بروی. بی خبر از این که صبح پیش رو یک صبحِ نظر کرده است. صبحی که صدای سوت حرکت قطارِ واژهایت را به گوش میرساند.

وقتی که میبینی پایین همان پست آبَکیِ دیروزی معجزه ایی رخ داده و عزیزی برایت پیغام گذاشته:"چه خوب توصیف کردی.خدا خیرت بده".

انگار تمام دخیل ها و شمع هایی که در طول عمر نذر نوشته هایت کرده ایی یکجا جواب داده باشند.

انگار که بال درآورده باشی. بال!

“قدمتان بر چشمانم استاد”


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 19 مهر 13964 نظر »

 

اگر قدیم تر ها بود-زمانی که هنوز خیابان های باریک وکم ترافیک اصفهان جایش را به خیابانهای عریضِ پر رفت و آمد و زیرگذر و روگذرهایِ دوبانده نداده بود تا جیک جیک گنجشکها و قار قار کلاغهایِ شهر در همهمه و خرناسه های ماشین ها و موتورهای عبوری گم شود؛ طوری که وهم در دلت بیافتد نکند نایاب شدن گنجشکها و کلاغها در شهر خبر از وقوع زلزله ایی هولناک باشد !؟ اگر چنین نبود و اصفهان همان اصفهان دوازده سیزده سال پیش بود و میخواستم آدرس امام زاده اسماعیل را بدهم؛ میگفتم :«از سبزه میدان که وارد خیابان هاتف میشوید؛ دست چپ خیابان؛ دویست ،سیصد متریِ سبزه میدان،امام زاده اسماعیل».اما حالا که سبزه میدان دو طبقه شده و در اتاق فکر شهرداری میدانِ امام علی علیه السلام نام گرفته و خیابان های منتهی به آن زیرگذر شدند؛میگویم:«از زیر گذر امام علی علیه السلام که به طرف خیابان هاتف بالا بیایید ،سمت چپ خیابان، گوشه پیاده رو ،حوضِ پر آبی است که اگر در فصل پاییز به پست تان بخورد یحتَمِل پر از برگهای پاییزی هم هست».انتهای حوض،راهِ باریکِ بعد از آن و مغازه های اطراف_که یکی از آنها تولید کننده بهترین حلوا و اَرده شیره ی شهر است و از آن مغازه هاییست که فقط باباها جایش را خوب بلدند، چون رصد کردن بهترین خوراکی فروشی های شهر فقط در تخصص باباها است_ انتهای همه انها را که بگیرید به امام زاده اسماعیل میرسید.امام زاده اسماعیل که از اول پاییز صدقه سر مهمان شدنم در مدرسه جدید ،همسایه اش شده ام و حاصل پیاده روی امروزم زیارت آنجا شد و آرامگاه حضرت شعیا علیه السلام، پیامبرِ بنی اسرائیلی و همجوارِ امام زاده اسماعیل.داخل امامزاده میخِ دو سنگِ قبرِ مرمر شده ام که از سنه ی ۱۲۰۴ تا کنون زائران امامزاده که قصد ورود به حرم را دارند از رویشان رد میشوند. پیرمردِ کیسه به دوشِ سیاه جامه هم از روی سنگ قبرهای مرمری رد میشود.گوشه حرم به نماز می ایستد و چشمهایش در طول نماز دو رکعتی به اندازه تمام پاییز های زندگی اش می بارند.صبر میکنم تا نمازش تمام شود بعد مودبانه جلو میروم و میگویم :«ببخشین حاج آقا میشه با ضریح ازتون یه عکس بگیرم؟»به گمانم گوشهایش کمی سنگین است ؛ فکر میکند من ازش گدایی میکنم ؛ میگوید:«چی چی! هزار تومَن پول می خَی؟»با هر زجر و زاجراتی که هست ،با ایما و اشاره به دوربین حالیش میکنم که :«نه بنده خدا . محض رضای خدا اجازه بده تصویری به یادگاری از تو بردارم»متوجه میشود و ژست قشنگی میگیرد.بعد هم برایم آرزوی خوشبختی میکند.
قضیه گدایی را که برای جواد تعریف کردم تا خودِ صبح بهم می خندید:))
موقع اذان ظهر خودم را به نماز جماعت میرسانم.امام جماعت آنچنان نماز را ضرب العجلی می خواند، که من که در تیرتَخش خواندن و از حفظ خواندن نماز شهره آفاقم به پایش نمیرسم و کم می آورم.بعد از نماز، سریع خودم را جمع و جور میکنم تا به ریحانه که از مدرسه تعطیل میشود برسانم .موقع خروجم از حرم ،تازه شمائل نقاشی شده حضرت علی علیه السلام را بر دیوار میبینم. تازه سقف گنبدی و زرشکی رنگ حرم را میبینم . تازه دو حوض پایه دار سنگی وسط حیاط را میبینم .تازه دسته ی کبوترهای در حال پرواز را میبینم. تازه گل بوته های معرق روی درهای حرم را میبینم_همان گل بوته چوبیِ گردویی رنگ که با چادرم گرد رویش را گرفتم و پیش خودم گفتم :«از کلِّ این حرم همین گل بوته مرا کفایت میکند» و خدا می داند چه بسیار چیزهای دیگری که ندیدم!!

   سه شنبه 18 مهر 13962 نظر »

 

بدو بدو رفت سر سطل ماست . بدون قاشق ، با دستاش رویه ی ماست رو برداشت و شروع کرد به خوردن.

رفتم بالای سرش ؛بهش گفتم :"خجالت نکش دخترم !نمیخوادَم بری قاشق بیاری و با قاشق بخوری! اَگَرَم دلت خواست جفت پا برو توی سطل ماست؛هیچ اشکالی نداره مامان!”

بعد نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.

توی چهرش اثری از ندامت و پشیمانی ندیدم ؛ که هییییچ. تازه برگشته بهم میگه :"رطب خورده منع رطب نتوان کرد"!

غلط نکنم رفته نشسته پایِ درد و دلِ مامانم.

   دوشنبه 17 مهر 1396نظر دهید »

 

امروز به عهدم وفا کردم . از خیابان هاتف تا چهار راه شکر شکن و از شکر شکن تا چهار راه کرمانی پیاده روی کردم.توی مسیر  مباحث فقهی کلاس سرگرمم کرده بود،  درسهایی که از فقه غیراستدلالی می خوانم و باید قدرت درک مطلبم را از متنهای عربی افزایش بدهم ‌. با خودم میگفتم :"این آقایون مراجع تقلید توی بعضی از احکام که به هیچ وجه مبتلا بهشون نیستند چقدر دقیق و موشکافانه دست به بررسی زدند و فتوا صادر کردند".
خلاصه قدم میزدم و پیش میرفتم که از پشت سر  صدایی نخراشیده ونتراشیده نظرم را جلب کرد.طرف داشت با موبایلش بلند بلند صحبت میکرد و طول پیاده رو را طی میکرد.
صحبتهایش کاملا خانوادگی و شخصی بود ولی انقدر واضح حرف میزد که می توانستی حدس بزنی قضیه از چه قرار است.

عابر:"من میخوام این لیلای آ این ناصری پاشونو اِز تو زندگیم بکشن بیرون. میخوام اِز زندگیم کنده شَن. من تا دِلِد بخواد اِز این دوتا آتو دارم.
اِگه این ناصری پا تو کفشی من بوکُنِد آ بخواد این وسط موش بُدُونِد آ سوسِه بیاد ، وای به حالِشِس، حسابِش با کرامَ الکاتبینِ س…”

اینجور مواقع فرشته روی شانه راستم با فرشته روی شانه چپم شروع میکنند به تقابل. این را هم بگویم ؛ کَل ،کَل کردن با فرشته های وجودی ام عادتی ست که از بچه گی همراهم بوده و مال همین یکی دو روز نیست.
فرشته شانه راستم گفت:"بابا بی خیال شو ،ولا تَجَسَسوا".
خیلی هم اهل معرکه گیری و بازار گرمی و اینجور حرفها نیست ؛ دوتا کلمه و وسلام .اتو کشیده و منظم میرود مینشیند یک گوشه و فرصت را به حریف واگذار میکند.(البته فرشته من اینطوریست مال شما به خودتان مربوط میشود).
بجایش فرشته شانه سمت چپم از این بازیگوشها و کَلَکهاست.قشنگ دیوار توجیه و حاشا را یکی یکی برایم آجر میچیند و میرود بالا.به هیچ چیز و هیچ کس هم رحم نمیکند.
فرشته شانه چپ که تازه میدان امده بود دستش،شروع کرد:"خودش داره وسط خیابون بلند بلند حرف میزنه .خب، تو هم اگه دلت می خواد گوش بده،درِ گوشتو که نمیتونی ببندیو راه بری که! . تازه به نظر من داره حق الناس هم میکنه انقدر هوار میکشه و راه میره. سیگارم که میکشه ،آخه آدم هم انقدر بی ملاحظه!؟ انقدر بی ادب؟! انقدر بی…….”
انگشتم را به نشانه سکوت گذاشتم روی دماغم و گفتم:"هیس”
 دیدم اگر بخواهم به راهم ادامه دهم معلوم نیست تا کی باید صدای پشت سر را تحمل کنم و مانع مغلطه کاری های فرشته شانه سمت چپ بشم و جلوی  قضاوت ها و حکم صادر کردن های ذهنم را بگیرم.
حکمهایی که من به هیچ وجه در مقام صادر کردنش نیستم.
بنابراین جلوی ویترین مغازه کادویی توی خیابان حافظ ایستادم و با اجازه صاحب مغازه چند تا عکس از گلدان های فانتزیش انداختم . به این شکل فرد مورد نظر هم حسابی ازمن فاصله گرفت. بعد هم خانم فروشنده کارت تبلیغاتی مغازه را داد و گفت :” اگه دوست داشتین می تونین عضو کانال تلگراممون بشین و سفارش کالا هم بدین.”
جنسای کادویی بامزه ایی دارد شاید یکی دوتایش را سفارش بدهم.

(همشهری کمی مراعات لطفا!
راستش قرار بود این متن جور دیگری نوشته شود .جوری که شاید با عنوان ارتباط بیشتری برقرار کند ولی قلم اینجوری چرخید).

   یکشنبه 16 مهر 139617 نظر »

 

اینم دفترچه یادداشتهای دست ساز .ثمره دستِ همسرِ هنرمند و عزیزتر از جان . دفترچه هایی با طرح جلدِ ستودنی و قابل تمجید از ابنیه تاریخی و شکوهمندِ اصفهانِ زیبا. ساخت ایران:))

 

 

خودم از حالا برای سه، چهار تاش زنبیل گذاشتم توی صف!

 

عاشقشون شدم.به همین راحتی!

 

   یکشنبه 16 مهر 1396نظر دهید »

1 ... 18 19 20 ...21 ... 23 ...25 ...26 27 28 ... 35