شنبه ی جذاب ایست.استشمامِ یک صبح تابستانی و پناه آوردن به گِلِ سفالِ آفتاب نخورده یِ لعاب ندیده و آوای طرب انگیزی که میتواند همه ی ساعت های زندگی را پر کند؛ نوید بخش روزهایِ طلاییِ پیش روست…

 در این چرخش گرم و پرانرژیِ زمین،دلتان می آید دلگرم به یکدیگر نباشیم؟!

   شنبه 30 تیر 13976 نظر »

 

«آیا کسی هست که معتقد باشد جزییات مهم نیست؟!»

 

 

 

 

«در پناه سایه ها»

 

 شاید برای بعضیها، ثبت خاطرات ، از جمله کارهای آبکی دنیا و «ولِش کن بابا،بیخیال» باشد.ولی برای من یک «نیاز» است.مثلِ نیاز مو به گُلِ سر.مثل نیاز انگشتهای یَخ کرده ی پا به سینه ی بُخاری.مثل نیاز لباس به عطر .مثل نیاز زبان به شیرینی و صدا به لهجه.مثل نیاز بدن به بریانی و نیاز دوغ به گوشفیل ، آن هم در یک بعد از ظهر گرم تابستانی…

این طوری نگاه نکنید! خودتان را هم بُکُشید؛عکس گوشفیل های اصفهان را منتشر نمیکنم.فقط این را بگویم که من آنقدر از «دوغ و گوشفیل» خوری ، خاطره دارم که تا 102 سالگی  هم بخواهم،بنشینم و برایتان تعریف کنم؛ باز تمامی ندارد!!…
- «بله ،قراره 102 سال عمر کنم»

خلاصه که چشمهایتان را به روی خاطره هایتان نبندید.حتی اگر کسی نور را با آینه توی چشمهایتان می اندازد .

«ختم جلسه»

 

*عکس اول:انعکاس مسجد شیخ لطف الله در حوض آب میدان نقش جهان.

**عکس دوم:چشم اندازِ گنبد و گلدسته ی مدرسه ی چهارباغ از خیابان آمادگاه.

 

   سه شنبه 26 تیر 139710 نظر »

«بُردِ فرانسه یک طرف. بارون بعد از بُرد، یک طرف دیگه!!!»

خدایا زیاد بفرما،باران های بعد از قهرمانی را !!!

   دوشنبه 25 تیر 1397نظر دهید »

 

«تابستانی اینچنین»

 

خُب ،احتمالا دنیا نمیخواد بر وفق مراد ما بچرخه! پس بهتره ما هم بر خلاف سلیقه ی دنیا عمل کنیم و به جای غصه خوردن؛ لبخند بزنیم،شربت بهار نارنج بخوریم ،کتاب بخونیم و به نظم فصول در آفرینش فکر کنیم.عمل و عکس العمل و یا به قول ما صفهانی ها: «کَمی دَر هم»!

 

 

   پنجشنبه 14 تیر 13976 نظر »

 

من بزرگ نمیشوم.اگر معنای بزرگ شدن گریه نکردن در آغوش او باشد؛ محال است روزی بیاید که مُهر بزرگ شدن بخورد روی پیشانی ام…

میایستم توی چهار چوب در. هنوز بوی نگاه نا آرامم به مشامش نرسیده ؛ که پنجره ی رهایی چشمهایش را به روی  بغضِ حبس شده ام میگشاید.خسته است. خستگی ، از تارهای سفید بافته شده روی شانه اش پیداست. اما بدنِ رنجورش را گهواره ی تنِ مشوش من میکند و اجازه میدهد در باز دم نفس هایش، نفسی تازه کنم . مابین دستهایش جا میگیرم. با انگشتهایش موهایم را شانه میزند. ملودی موزون قلب اش،رقص خون را در رگهایم تعادل میبخشد و اشک هایم شُره میکند روی پودهای ماهوتی لباسش. میشوم مثل دختر بچه ی دو ساله ای که نمی تواند حرفش را بزند و فقط یک گریه میکنم.او هم نمیپرسد :«آخه چرا گریه میکنی؟». افکار سیال ام را ناگفته ،میخواند. فلسفه اش هم این است «هیچ مادری پیدا نمیشود که از دل بچه اش بی خبر باشد». از روزهای سخت گذشته میگوید.روزهایی که من گمان میکردم «هیچوقت نمیشود» ولی« شد».او میگوید و  بُغضِ من شفا میابد. او میگوید و از خنده ی من قند میریزد… 

کلیدواژه ها: مادر

موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 7 تیر 139710 نظر »

1 ... 3 4 5 ...6 ... 8 ...10 ...11 12 13 ... 35