« زندگی زیباستسمت مادری »

 

روزی و روزگاری خستگی هوار شد روی سرم.هوار شدو پریشانم کرد. گرد و خاک نشست روی تابلوی نقاشی خیال انگیز ذهنم.ذهنم پریشان شد.ذهنم که پریشان شد پدرم پریشان شد، مادرم پریشان شد ،همسرم پریشان شد .دخترم خیلی تو دار است .پریشانیش را پشت نقاشیهایش مخفی کرد.مادرم با بغض میگفت :«بچه م مثل درخت پاییزی شد»منم که مثل درخت پاییزی شده بودم دوست داشتم تمام برگهای خشک شده تنم رابتکانم .تاخالی خالی شوم،خالی خالی از همه دل مشغولیهای دست و پا گیر.گفتم از بهترین هایم شروع میکنم ولی نمیدانم چرا بهترینم ، دم دستی ترین  واولین انتخابم شد؛صهباء.

رمز کاربری وبلاگ را زدم و وارد میز کار شدم . افتادم به جان پستهایی که در مدت یکسال نوشته بودم.پستها به ترتیب نوشته شدن دلیت شد.انقدر دلیت شد که پیام امد دیگر پستی وجود ندارد.من شدم ابراهیم و دست نوشته هایم اسماعیل؛ همین طور پشت سر هم ذبحشان کردم و خالی خالی شدم .پیش خودم گفتم صهباء را برای یکسال یا دوسال یا شایدم تا ابد تعطیل میکنم .

اما بعد از چند ماهی که از خالی شدن و سبک شدنم گذشت ،یک گوشه ایی برای خودم رفتم و کز کردم و سنگهایم را با خودم وا کندم .دیدم اگر بتوانم بیخیال خیاطی و نقاشی و گلدوزی و سیاست وحرفهای صد من یه غاز دیگران که از سر نادانی و نفهمی  زده میشود ،حرفهایی که نجویده و سبک سنگین نشده و مز مزه  نشده هستند بشوم ؛ بیخیال نوشتن نمی توانم بشوم.پس پشت کردم به همه افکار حال به هم زن و دلشوره آور  و دوباره طبق عادتی که از خانواده به ارث رسیده  و خدا را  بابتش  شاکرم هرچند زبانم قاصر است ؛ یک یا علی گفتم و دست به زانوهایم زدم و ایستادم و از نو شروع کردم.درست از ماه مبارک صهباء دوباره متولد شد.

حالا دستهایم را زده ام زیر چانه ام و از روی کلید وبلاگ صهباء به اندازه تمام دوستانم ساخته ام و کلیدها را با احترام پیشکش میکنم و منتظر صاحب خانه ها هستم.

قدمتان روی چشم.


موضوعات: روزانه نوشت
   یکشنبه 5 شهریور 1396


فرم در حال بارگذاری ...