« خواهرهای ناتنی خوشمزهزندگی زیباست »

 

امروز به بهانه خریدن مانتو زدم به دل بازار اصفهان؛قاطی شلوغی ها .قاطی مردم.حال و هوای بازار پر از روزمرگی بود.هوای خنک بازار به واسطه طاق های بلند و زیبایش وسوسه خرید کردن از مغازه های پر زرق و برق خیابان را در ظل آفتاب از سر میپراند.این بود که تصمیم گرفتم دل دل کردن را کنار بگذارم و در یکی از همین مغازه های بازار مانتو مورد نظر را بپسندم و برای خریدنش امروز و فردا نکنم.

قدم قدم جلو رفتم از کنار مغازه عطاری، روسری فروشی، لوازم آرایشی فروشی، پارچه فروشی ،ساعت فروشی و مرد کوری که با یک تکه پلاستیک ویک شانه پلاستیکی، سازدهنیِ منحصربه فردی ساخته بود و خیلی هنرمندانه وخلاقانه با دهانش ساز میزد؛گذشتم.صدای سازش تا شعاع چند متری از چپ و راست شنیده میشد وچند تا اسکناس تاشده دوهزار تومانی کف دستش بود و هر از گاهی عابری پولی میگذاشت کف دستش.

رفتم ورفتم و به هر مغازه مانتو فروشی که میرسیدم بانگاه خریدارانه مانتوها را برانداز میکردم . هرچه در دل بازار فرو میرفتم از تعداد مشتری ها کاسته میشد و به تعداد فروشندهایی که مشغول غازچرانی بودند اضافه. کم کم  بوی رکود و رخوت در بازار بیشتر و بیشتر شد و از هیاهو و برو بیای چند دقیقه پیش که در ابتدای بازار لابه لای اجناس و خریدارها غوغا میکرد خبری نبود.
دوست داشتم از همه مغازه  دارهای به انتظار  مشتری نشسته چیزی بخرم تا هر کدامشان از دستم دشتی کرده باشند. ولی هرچه به یاد پس انداز درون کیف پولم می افتادم سعی میکردم از اینجور خیالات فانتزی به مشاعرم راه ندهم وفقط به فکر یافتن مانتوی مورد نظر باشم.همین و بس.
تا اینکه بالاخره قضاو قدر الهی یاری کرد و مانتوی مورد نظر در یکی از همان مغازه های بی مشتری رخ نمایاند.دست گذاشتم روی شانه  مانتویی که روی رگال بود و از فروشنده پرسیدم:«جناب ببخشین این مانتو چن قیمته؟» گفت:«انقدر»
-«میشه پرو کرد؟»
-«اتاقی پرو نداریم بِبِرین خونه اِگه تنگ یا گشاد بود تا بیس و چار ساعت برامون بیارینش.»
دست دست نکردم .چانه هم نزدن .مانتو را خریدم واز مغازه  خارج شدم.مانتو خوب از آب درآمد.ولی امروز بازار اصفهان مثل همیشه پر هیجان و پر رونق نبود.انگار همه فقط برای تماشا آمده بودند.احساس کردم حتی بچه ها هم از اوضاع بی ریخت اقتصادی پدر و مادرها با خبرند و شاید هم پدر و مادرها تازگی ها بچه هایشان را خوب تربیت میکنند! چون امروز در بازار هیچ بچه ایی را ندیدم که گریه کنان بازار را روی سرش گذاشته باشد و شیون سرداده باشد و با صدای ریز کودکانه جیغ بکشد و بگوید :«من اینو میخوام، من اونو میخوام.»امروز در بازار اصفهان بیشتر احساس کردم جمعیت به نمایشگاه آمده اند و بازاریان هم به جای پر و خالی کردن دخلهایشان سر گرم  مگس پرانیند .


موضوعات: روزانه نوشت
   جمعه 10 شهریور 1396
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

واقعا همینطوره

1396/06/12 @ 09:14
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

وضعیت بازار خیلی اسفناکه :( خدا خودش کمک کنه و اين شرايط
بدتر نشه. . .

1396/06/10 @ 23:45
نظر از: آرامـــ [عضو] 
5 stars

ان شاء الله مشكلات حل بشه و اقتصادمون بهتر بشه
ان شاء الله هيچكي شرمنده پيش خانواده اش نشه

1396/06/10 @ 11:39
پاسخ از: صهباء [عضو] 

ان شاالله

1396/06/10 @ 17:44


فرم در حال بارگذاری ...