موومان سیزدهم سفر

 

 

روایت ماسوله را از بازار شروع میکنم.از غرور و اصالتی که زیر کیسه لیف ها و عروسکهای بافتنیِ بساطِ پیرزن،بدون هیچ ادعا و تکلفی،آرام نشسته بود. غرور و اصالتِ محض، پول را از دست مشتری میگرفت.میبوسید.روی چشم میگذاشت و لای دسته های لَچَکَش میپیچید.غرور و اصالت محض،پیرزنِ عروسک باف،خالقِ شادی هایِ کوچکِ رنگین کمانی.اینجا زیر یک سایه بان رنگ و رو رفته، غرفه ی پُر رونقی داشت.چون با خودش عهد کرده بود که خوبی و نشاط و رنگ به مردم بفروشد.نه حسادت و نیرنگ.

 

 

سفر به روستای ماسوله یک موهبت بینظیر بود که پس از مدتها، درکِ یک بازارِ رقابتیِ پرهیجان را برایم به همراه داشت. رقابتِ اقتصادی با هوای پاک.به دور از بازارهای مکاره و آلوده ی شهری.بازارهایِ تهوع آورِ سکه و دلار که آتشش دارد دامن تر و خشک را میسوزاند. توی این بازار باریک، میشد ناامیدیها و دلسردیها را پشت لباس های محلی،پشت لیوان های چوبی،پشت کلوچه های فومنی جاگذاشت و با دو چشم خود دید؛ که تنها «دستهای هنرمند» است که میتواند؛ دوام بیاورد .هنرمندی که از ثروتِ قناعت بهره برده است و جانش مانند بالکن خانه اش، معطر از گلهای شمعدانی ست.

 

 

کسی که از داخل بالکن این خانه دنیا را مینگرد.با این که دستش از مال دنیا خالیست. ولی نه تنگ نظر است و نه حسابگر.او یک دانه لبخند میکارد و هفتاد دانه آرامش و نشاط درو میکند.چون در کنارِ انعکاسِ نور از پنجره های خانه اش،در کنار صدای جیرجیرک های سقفِ شیروانی ،در کنار خیسی خاک گلدانها،در کنار جاجیم سفید و نارنجیِ اتاق، خدایش بیدار و سرحال نشسته است. به همین خاطر، همیشه ی خدا، جهانی را به زیر پا دارد و با آبی ها و ابرها همسایه است.

 

 

به همین خاطر، همیشه ی خدا،جهانی را به زیر پا دارد و با آبی ها و ابرها همسایه است.به همین خاطر، همیشه ی خدا…

کلیدواژه ها: عکس مکسام, ماسوله
   جمعه 16 شهریور 139714 نظر »

 

موومان دوازدهم سفر

این روزها مردم، پیش از بستنِ بار و بنه ی سفر ، جهت آگاهی بیشتر از مقصدِ مورد نظر،دست به دامن گوگل میشوند.پس به نظرم تابلو بازیست اگر بخواهم اطلاعات ویکی پدیا را درباره ی «قلعه رودخان»زیر پست کپی کنم.چون در صورتی که شما به تاریخچه ی «قلعه رودخان» علاقمند باشید؛ خودتان بهتر میدانید که باید چکار کنید.پیش زمینه ی فکری من هم تا قبل از سفر به «قلعه رودخان» همان تصاویری بود که گوگل نشانم داد.بنابراین از توضیح بیشتر صرفنظر میکنم و فقط عکس ها و تجربه های شخصی را با شما به اشتراک میگذارم.

 

 

 جاده ی منتهی به قلعه رودخان از دلِ جنگلی میگذرد که خدایِ سرسبزی ست.اکثراً در طول این جنگل خود واقعیشان را نشان میدهند.به همین دلیل توصیه میکنم؛ قبل از سفر به «قلعه رودخان» ظرفیتتان را در برابر رنگ «سبز» بالا ببرید.زیرا ممکن است یکدفعه به خود بیایید و ببینید در مقابل انبوهی از چشمهای تماشاگر، جیغ و دست و هورا میکشید و حرکات موزون به نمایش میگذارید.اشکالی هم ندارد.هر کس به اندازه ایی از هوش هیجانی بهره برده است.یکی کمتر و یکی بیشتر.اما ممکن است این ادا و اصول ها برای آینده ی کاری و تحصیلی و غیره ی خودتان بد باشد.از من گفتن.

یک توصیه هم برای تماشاگران گرامی دارم.سعی کنید درگیر حاشیه ها نشوید. چون مسیری بس طاقت فرسا پیش رویتان قرار گرفته است.اگر هم عصای کوهنوری ندارید، حتما حتما یک عدد چوب خیزران از فروشنده ها خریداری کنید.بدون عصا، چطور ۱۲۰۰ و خورده ای پله را میخواهید پله نوردی کنید؟!

 

 

به غیر از کارت اعتباری و چوب خیزران(عصای پله نوردی) و دوربین عکاسی هیچ وسیله ی دیگری با خود همراه نکنید.حتی آب.زیرا برای انواع و اقسام ذائقه ها، در رستوران ها و دکه های برپا شده ،غذا و نوشیدنی هست.چه برای آنهایی که شعور خوردن غذای محلی را دارند و چه برای آنهایی که مثل من شعور خوردن غذای محلی را ندارند.

به ششصدمین پله که میرسید؛قطره های باران را روی صورت و کف دستهایتان حس میکنید.پله ها لغزنده میشوند و ارتباطتان با افرادی که در حال برگشتن هستند؛ بیشتر.

-آقا چقدر دیگه از راه باقی مونده؟

عده ایی خالصانه،پدرانه،مادرانه،برادرانه،خواهرانه به ادامه ی مسیر تشویقتان میکنند:«ادامه بده. تو میتونی هموطن!» عده ای هم با استفاده از آرایه ی ایهام به باقی مانده ی مسیر دلگرمتان میکنند:«برو بالا.فقط چهل و پنج دقیقه ی دیگه پله پیمایی داری»!! عده ای هم کلاً برای دلسرد کردن و تضعیف روحیه آمده اند:«نرو که پشیمون میشی»!!

هر وقت نَفَسِتان گرفت و تپش قلب امانتان را برید؛ روی نیمکتهای تعبیه شده بنشینید و کمی استراحت کنید. به گفتگوهای مردم گوش دهید.مطمئن باشید؛ بیشتر از برنامه ی «خنداننده شو»ی رامبد به این گفتگوها میخندید.من حدود پنجاه و هفت دیالوگِ شیرین یادداشت کرده ام؛که مرورشان،کم هیجان تر از رسیدن به درب چوبی «قلعه رودخان» نیست.

دلیل نامگذاری «قلعه رودخان» به این نام،رودخانه ایی است که در سرتاسر مسیر جاریست .توصیف رودخانه و ترکیب آن با صدایِ دل انگیزِ باران بر روی برگِ سبزِ درختانِ جنگل،تنها حضور «محمود دولت آبادی» را میطلبد.که همین جا آرزو میکنم در سفر بعدی ام به «قلعه رودخان» با این درختِ پیرِ افسانه ها همسفر باشم.اگر، نگوید:«مورچه ! باش تا صبح دولتت بدمد. ها ها ها»!!

دوستان «د» بدهید تا فضا عوض شود.

 

 

   دوشنبه 12 شهریور 13972 نظر »

 

 

موومان یازدهم سفر

 باید یک گوشه مینشستیم.فرو میرفتیم توی عکس ها.توی فیلم ها.توی صداها.توی بوها ،توی لحظه لحظه ی سفر به «باغبادران»، تا تکه ی گم شده ی شهر را بیابیم.تکه ی گم شده و غمی که مدتهاست بر سر اصفهانی ها سایه انداخته.

اصفهان با همه ی زیبایی های مختص به خودش، بدون زاینده رود، مثل نردبان بدون پِله است.مثل ابر بدون باران.مثل بلبل بدون آواز.مثلِ گَزِ بدون شکر و پسته. پلِ چوبی،بیشه ی حبیب ،پُلِ خواجو همین طور بگیر و برو تا برسی به پُلِ شهرستان،همه و همه زمانی مایه ی مباهات بودند که آب در آنها می پِلِکید.ما،بدونِ رودخانه، پاییز و زمستان از آلودگی هوا در رنجیم و  بهار و تابستان از گرمای طاقت فرسا می چِزیم. نابودی مزراعِ برنج هم که یک تراژدیِ تکراریست.مانده ایم خرابیِ پایه های «سی و سه پُل» را کدام وَرِ دلمان بگذاریم!!

طراوت و شادابی،سالهای سال، جزء جدایی ناپذیر این شهر بوده است.سالهای سال، خوشی ها و ناخوشی هایمان را با زاینده رود، با «بریم لَبی آب» شریک بوده ایم و حالا که توی شهر خبری از صدای پای آب نیست؛بارِ سفر میبندیم تا شاید ردّی،نشانِ حیاتی از ته مانده ی زاینده رود پیدا کنیم.نه در طلب زندگیِ مرفهین بی دردیم  و نه قصدمان حلال شمردن حرام خداست.فقط در جستجوی آبیم .

به آب که میرسیم سر از پا نمی شناسیم.بویِ رودخانه را روی لباسمان مینشانیم .صدای شادیِ آب تنی، میرود به خوردِ  گوش هامان.سر خوشی آن پسرک (که روی تیوپ نشسته و از ته دل سوت میزند) را تا آخر رود دنبال میکنیم و برایش دست تکان میدهیم.هندوانه ای در آب غوطه ور میشود.همه به آلالوش می افتند.

-«هندونه رو بیگیر! هندونه رو بیگیر!»

یک خانواده از این طرف رودخانه با یک خانواده از آن طرف رودخانه بعد از همکاری در گرفتن هندوانه، رفیق میشوند. از همدیگر شماره تلفن و نشانی منزل میپرسند.دختر و پسری به خانه ی بخت میروند.همه این ها صدقه سر آبِ جاریست.

چه میشد اگر،صدای این قهقه های خیس از« باغبادران» به گوشِ اصفهان هم میرسید و آبی روی جگر گُر گرفته ی شهر بود؛ مثل قدیم تر ها؟!

پاهایمان تا ساق، داخل آب فرو رفته است.دستهای یکدیگر را گرفته ایم.چشمهامان را بسته ایم.هم زمان با حسِ خُنکی که در وجودمان ریشه میدواند؛کُنجِ ذهنمان یک آرزوی دسته جمعی شکوفه میزند. «کاش زنده رود همیشه در جریان بود»     

 

 

 

می پِلِکید:در رفت و آمد بود

می چِزیم:در عذاب و سختی به سر میبریم.

کدام وَرِ دلمان:کدام طرف دلمان.

لَبی آب:کنار رودخانه.(با سپاس از خدابانوی عزیزم بابت یادآوری این اصطلاح)

به آلالوش می افتند:مضطرب و نگران میشوند.

+ با چندتا اصطلاح اصفهانی آشناتون کردم برید کِیف کنید.

++بله دیگه،موقع گرفتن این فیلم حسابی خیس شدم ولی نوش جونتون.

 

 

   دوشنبه 22 مرداد 139727 نظر »

موومان دهم سفر

آدمها برای هر مفهومی،تعریفی دارند.اشیاء را،واژه ها را،شعر ها را،تعریف میکنند تا قریب به ذهن و دست یافتنی شود.با تعریف هایشان همه چیز را محدود و چهارچوب بندی میکنند.اما باید دانست؛چیزهایی هست که محدود شدنی نیست.چیزهایی هست که قالب بندی نمیشود.مثل آخرین عدد یا تعریفی که از نقطه ی تلاقیِ دو خط موازی در ذهنمان داریم«بینهایت». و یزد همان شهری است که قالب بندی نمیشود؛ همان شهر بینهایت ها.بینهایتِ اصالت،بینهایتِ سنت و بینهایتِ آیین…

 

 

 

حالا فکر کن ، مابین این همه بینهایت به تو حق انتخاب داده باشند و تو دلت بخواهد؛ یکی از این بینهایت ها را بیشتر دوست داشته باشی.همه جا را خوب سِیر میکنی.عکسها را پایین و بالا میکنی.خاطره ها را یکی یکی مینشانی کنار یکدیگر.دستی به سر و رویشان میکشی و میزنی سر شانه ی «مجموعه ی تاریخی امیر چقماق». با میدانی پر از کافه تریاهای روباز و فالوده های یزدی و شربت خاکشیر گوارا.بنوش و سیاحت کن…

 

 

 

 

یادتان هست گفتم؛یزد شهر بینهایتِ آیین است؟ روزی روزگاری،مردی زرتشتی که شیفته ی زبان و ادبیات پارسی بود،میراثَش را از هندوستان برمیدارد و می آید ایران.می آید یزد و یک برج ساعت،منقش به اشعار فردوسی بزرگ و چند مکان عام المنفعه ی دیگر میسازد؛ برای  حمایت از کودکان زرتشتیِ پارسی.نامش،پشوتن‌جی دوسابایی مارکار(પષુતનજી દુસાહાબી મારકાર)

 

 

 

گفت:«مِشه از مَنَم عکس بِگِرید؟»

سرم را به نشانه ی رضایت تکان دادم و گفتم: «بله که میشه،اتفاقا من هر جا که برم (در پیِ زردها)م»!

نگاهی به لباسش انداخت و توی کادر شروع کرد به رکاب زدن.بعد آمد عکس را دید.چشمهاش برق میزد.پسرکِ شوخِ خنده رویی بود.

گفت:«چه عکسِ خَشی! اسمم مَمَد رضاست، حالا معروف مِشَم؟»

 

 

 

ارتباط گرفتن با مردم یزد هم بسیار ساده بود و هم بسیار دلچسب. ولی غم آشنایی لابه لای صحبتهایشان احساس میشد که بی ارتباط با وضع نابسامان اقتصادی نبود.بازار یزد رونق قابل توجهی نداشت. دقیقا مثل بازار اصفهان. با اینکه تولیدی های زیادی مشغول به کار بودند.اما رضایت چندانی از درآمدشان نداشتند.

 

 

اینجا ایساتیس است.شهری که باد گیر دارد و دل گرمِ خورشید است…

 

*تصویر اول گنبد امامزاده ای بود در خیابان مسجد جامع کنار بازار صراف ها.تصویر دوم و سوم میدان امیر چقماق.تصویر چهارم میدان مارکار.تصویر پنجم خیابان مسجد جامع مشرف به برج ساعت.تصویر ششم محله ی سنتی نشین یزد.

 

   چهارشنبه 27 تیر 1397نظر دهید »

 

موومان نهم سفر

یادم نیست کدام خیابان شهر یزد بود.فقط یادم است عطش کرده بودم و یار رفته بود که آب بخرد و من منتظر نشسته بودم توی ماشین. تا اینکه چشمم به پوستر «آب را گل نکنیم» افتاد و یک بمب ساعتی توی مغزم منفجر شد.

موج انفجار من را پرتاب کرد وسط میدان گلادیاتورها و کشان کشان روی شنزارها خواباند.میدان و تماشاچیها با دور تند دور سرم میچرخیدند.کمرم از شدت داغی تاول زده، شده بود. خورشید توی چشمهام تیغ میکشید.هُرم آفتاب و پایِ سنگینِ حریف،داشت جناقِ سینه ام را میترکاند.معرکه بر سر یک جرعه آب بود و من مغلوب میدان نبرد .تماشاچی ها،انگشتِ شصتشان را به طرف پایین حرکت میدادند و فریاد میزدند«بُکُش، بُکُش،بُکُش…».

حریف وحشیانه نعره میکشید و سرش را به نشانه ی پیروزی تکان تکان میداد.کوزه ی آب را (که شرط نبرد بود) بالا آورد.خورشید از جلوی چشمهام محو شد و سایه ی کوزه افتاد روی صورتم…

«بُکُش،بُکُش،بُکش…»

حریف مقداری از آب کوزه را روی سرش ریخت .موهای در هم و برهمش را تکان داد.قطره های جوشان آب روی بدنم پاشیده میشد…

«بُکُش،بُکُش،بُکُش…»

صدای کرکس ها آمد.حریف نگاهی به پرواز آنها در بالای سر میدان نبرد انداخت و تمام نیرویش را در بازوهایش جمع و کوزه را به طرف صورتم پرتاب و… شَ تَ رَ ق…

یار به شیشه ی ماشین  میزد و میگفت:«چرا درِ ماشینُ قفل کردی؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! بیا آب بخور تا خُنک بشی!! چرا مثل جنگ زده ها شدی؟!». لیوان آب را گرفتم و نوشیدم …

قلبم مچاله میشود این روزها.وقتی جاده به جاده،شهر به شهر،خیابان به خیابان،حجم وسیعی از نگاه من و نگاه تو را انواع و اقسام پوسترهای «آب را گل نکنیم» اشغال میکند. 

 

 

اینجا ایران است.اینجا خرمشهر است.اینجا سپاهان است.اینجا ایساتیس است؛سرزمین قناتهای تفتیده و خدا نکند که ما مغلوب نبرد آب باشیم.خدا نکند…

 

+روایت امروزم شکل تبلیغات صدا  سیما شد.ولی خدایی  توی مصرف آب به فکر آینده ی بچه ها باشین.دستتون درد نکنه.

 

   چهارشنبه 20 تیر 13976 نظر »

1 3 4 5