موومان هشتم سفر

خاکِ شهر در آغوشِ تب دار خورشید خمیازه های کش دار میکشد.از همه جا بوی کاهگل می آید و با بوی نَمِ آب انبارهای قدیمی غاطی میشود.آنچه از این آب انبارها باقی مانده دیوارهای شوره گرفته و راه پله هایِ غرقِ ته سیگار است.نه آبی و نه نشانه ی حیاتی!

تقریبا کل شهر به ثبت جهانی یونسکو رسیده.این بدان معناست که کسی حق تعرض به بناها را ندارد حتی اگر مالک آن باشد.سبک معماری و همزیستی مسالمت آمیز با آب و هوا شگفت انگیز و تردید آور است.«آیا واقعا مردم از این شرایط راضی اند؟!»

 

 

 

در آفتاب راه میروم.عرق میریزم و کنار هر دیوار بلندی که سایه ی بلندِ تابستانی اش را روی زمین انداخته؛ قلُپ قلُپ آب خنک مینوشم و به بهانه ی آدرس پرسیدن با یزدی ها همکلام میشوم.چقدر دلم میخواهد اسم کوچکم را میدانستند تا لابه لای گفتگوهایمان چند باری آن را با لهجه ی دلنشین یزدی میشنیدم.

حرفهایمان که تمام میشود؛ به او میگویم:«دوست دارم لهجه تُ ببلعم!». غَش میکند از خنده و در جوابم میگوید:«دو دقیقه ی دیگه اینجا بایستی؛ من،هم لهجه ی تو رو میبلعم و هم چال روی صورتتُ!».معلوم میشود او هم از مصاحبت با من مستفیض شده.ما با هم دوست میشویم و دست میدهیم ؛ زیر سایه ی دیواری در کوچه ی «آشتی کنان».

 

 

 

اینجا ایساتیس است.شهر خورشید.شهرِ ماه های کوتاه سرما و ماه های بلند گرما و من همپایِ آفتاب شده ام.گام به گام…

 

   دوشنبه 18 تیر 13975 نظر »

 

موومان هفتم سفر 

برای پاره ایی مسائل اداری اومدیم یزد.ساعت شیش صبح رسیدیم و کی فکرشو میکرد که من امروز صبح، توی میدون شهید بهشتیِ یزد،چند متریِ دکّه ی روزنامه فروشی،روی نیمکت سنگی میشینم و داستان میخونم تا یار جان توی ماشین، کمی استراحت کنه و خستگی رانندگی از تنش بره بیرون؟! کی فکرشو میکرد؟!

به نظرتون اگه سلبریتی بودم؛ دعوتِ چند نفر از هموطنان یزدیُ برای ناهار باید رد میکردم؟! تو رو خدا اصرار نکنید. یه گشت کوچیک توی شهر میزنیمُ؛خلاص. باید زود برگردیم.

وای گرمه،گرم! برم این لیوان دوغِ خنکُ از دست یار بگیرم.توی این هوا حسابی میچسبه !!…

 

کلیدواژه ها: ایساتیس, سفر نوشت, یزد
   شنبه 16 تیر 13974 نظر »

موومان ششم سفر

خیلی دوست داشتم زیر سایه ی برجِ  نیمه مخروبه ی مشهداردهال ، چهار پایه ی نقاشی ام را برپا و به جای عکاسی،چشم اندازها را یکی یکی با رنگ و قلمو روی بوم جاودانه میکرد.به نظر من در یک تابلوی نقاشی، نظم فکری صاحب اثر، بیشتر به چشم می آید تا در عکس یک عکاس.دست و پای خیالات هم در نقاشی بازتر است.در هر صورت آنچه که از نظر میگذرانید؛حاصل پیاده روی دوساعته ی من در روستای مشهد اردهال بعد از طلوع آفتاب  است.

 

 

 

 به جرات میتوانم بگویم؛ در این منطقه به ازای هر سه-چهار کوچه،یک مسجد یا حسینیه یا

امامزاده وجود دارد.

 

 

میگوید؛ روی زمینی که من آفریده ام با تکبر راه نرو«ولا تَمشِ فی الارضِ مَرحاً».دلیلش اینجاست.آسمان بیکرانی که همه جا سایه اش روی سر ماست.

 

 

 

وته کوچه ی بن بست،دبیرستان بود! عجیب صدای پچ پچ و خنده های درگوشی توی این بن بست می آمد.آهای،با توام،دخترکی که پوست صورتت به سرخی میرود! چندتا نامه ی بوسه دارِ معطر لای کتاب فارسی ات داری؟

 

 

 

 یاس امین الدوله، همسایه ی دیوار به دیوار.

 

 

 

مگر میشود در مشهد اردهال بود و در پیِ چی؟؟ 

آفرین، « در پیِ زردها» نبود.

 

 

 

«خُرّم آن روز کز این منزل ویران بروم»!

من معتقدم این مصراع یک ناشکری به تمام معناست.حالا لسان الغیب هر دلیلی که میخواهد داشته باشد.اصلا هر کسی هر نظری که میخواهد داشته باشد.به من ربطی ندارد.نظر من همانی بود که گفتم.

 

 

 

 

وقتی توی کوچه پس کوچه های مشهداردهال قدم میزدم و هوای پاک و یک دست آبی اش را نفس میکشیدم؛پیش خودم فکر کردم چقدر من شایسته ی دیدن این همه زیبای ام.هر طرف که سر میچرخاندم یک دسته نیلوفر بنفش و صورتی یا شقایق یا گُلِ ختمی کادر دوربین ام را پُر میکرد.به  علاوه ی بوی عطرِ گُلاب،که از ابتدای جاده تا قلب روستا  کشیده شده بود.

 

 

 …و سرانجام راس ساعت ۱۱:۳۶ صبح مشهداردهال را ترک کردم؛در حالی که زیر لب زمزمه میکردم:«صحنه پیوسته به جاست»…

   جمعه 8 تیر 13974 نظر »

 

موومان پنجم سفر

کنایه ایی در زبان عرب هست که وقتی میخواهند میزان بی اهمیتیِ مرگِ کسی را بیان کنند؛ میگویند:«حتی آسمان و زمین هم برایش گریه نکرد!».یعنی اهل زمین و اهل آسمان از مرگ او ناراحت نشد و هیچ مخلوقی جای خالی اش را احساس نکرد! سوره ی دُخان اصطلاح قرآنی اش را اینگونه مطرح میکند «فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْاَرْضُ

در روایتی از معصوم علیه السلام خوانده بودم؛حسین بن علی علیه السلام و یحیی بن زکریا علیه السلام، تنها کسانی هستند که در زمان مرگشان به معنای واقع کلمه آسمان و زمین گریسته است.همان طور که میدانید؛کیفیت شهادت این دو ولیِ خدا یکسان بوده و بدنهای بی سرشان،پرچم برافراشته ی سپاه مخلصان ودلیران.

بعد از اینکه مصداق های والامقامِ آیه را شناختم ؛ تا مدتها سوالی شلّاق وار به ذهنم ضربه میزد که این کلام خدا چه شاهد مثالی در زمان ما میتواند داشته باشد!؟ هر چه با خودم کلنجار رفتم؛ نتوانستم بین آن و آدمهای حال حاضر ارتباط برقرار کنم. تا وقتی پیکر شهید حججی در کشور تشیع شد و سیلابِ اشکِ اهل زمین در خیابانهای ایران به راه افتاد.

ذهن هایی که تا دیروز از  محسن حججی هیچ نمیدانست؛ تبدیل شد به قلبهایی که امروز جای خالی شهید حججی را زار میزد.انگار قرار شده بود دایره ی مصداقهای متعالیِ آیه بیست و نه سوره ی دُخان وسعت یابد و محسن ما را هم در خودش جای دهد.وسعتی به مساحت یک شهیدِ بی سر در سال هزار و سیصد و نود و ششِ هجری شمسی.

بعید نیست؛ وقتی محسن حججی، تصمیمش را کفِ دستهایش گرفت و اولین قدم را در جاده ی هدف برداشت؛ جبرئیل از داخل جیبش پیام خدا را بیرون آورده باشد و دوباره مابین زمین و آسمان زمزمه کرده باشد«این سَبیل،سَبیلِ حیات و زندگیِ جاودانه است»*.اگر غیر از این بود؛ نگاهِ کرور کرور آدمی که دستهایشان را به نشانه ی تعهد روی حجرالاسود مزار شهید حججی میکشند؛ بارانی نبود!!

برای اثبات اشکِ اهلِ زمین در شهادت محسن حججی،همین آسمان ابری چشمهای پیرمرد هفتاد ساله تا صورت پنبه ایی و خیسِ دخترک هفت ساله که کنار مزارش نشسته اند؛ کفایت میکند. به اشکِ چشمِ اهل آسمان هم خدا عالم است.

از دور دیدم که از کنار مزار جدا شد.همان طور که آرام آرام قدم برمیداشت با سر انگشتهای قاچ قاچش ،اشکِ زیر چشمها را پاک کرد.خودم را رساندم کنارش.آهسته زدم سر شانه اش و گفتم:«خُب،پیرمرد! چه احساسی داشتی موقع زیارت آقا محسن؟».نگاهش را از نگاهم گرفت و دوباره به حجرالاسود مزار محسن چشم دوخت. سپس مثل کسی که بخواهد به داشتنِ چیزی بنازد؛با غرور خوشایندی گفت:«به صحرا شدم؛عشق باریده بود و زمین تر شده بود.چندان که پای مرد به گِل زار فرو شود؛پای من به عشق فرو شد!!»**. 

 

*اقتباس از «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»آیه ی ۱۶۹ سوره ی انعام.

**تذکره الاولیاء،عطار.

+عنوان اقتباس از داستان«همشهری خاص»اثر اعظم ایرانشاهی.

   جمعه 1 تیر 139718 نظر »

 

«در ستایش پیشینه ها»

 

 

موومان چهارم سفر

چهارتاقی نیاسر، روی تپه ای نه چندان مرتفع در شهر تاریخی نیاسر(از توابع شهر کاشان) واقع شده و ساخت آن به سالهای پایانی حکومت اشکانی یا اوایل تاسیس حکومت ساسانی منسوب است.

تماشای این چهارتاقی عظیم و افسانه ای از نزدیک ، ایستادن زیر سقف سنگی اش و لمس کوران هوای داخلش،حسِ آینده نگری،اعتماد به نفس و قدرت را به من منتقل کرد؛ بدون اینکه ذره ای از هوشیاریِ معمارِ این بنا متعجب شوم. چرا که اشکانیان با حفظ تفکر ایران گرایی و ساسانیان با تبدیل شدن به یک حکومت ابر قدرت و نیز شکوفایی هنر معماری در آن دوران جایی برای تعجب باقی نگذاشته اند.

اینکه،این چهارطاقی در عصری پر شکوه از تاریخ، چه کاربردهایی داشته؛ مورد اختلاف و مطالعه ی مورخان بوده و هست. با یک جستجوی ساده ی گوگِلی،شما هم میتوانید؛ از انواع کاربریهای« چهارطاقی*»ها در آن برهه از زمان اطلاع پیدا کنید. اما آنچه که تعجب من را بر انگیخته کاربری حالِ حاضرِ این بنا ست!!

تبدیل شدن ستون ها و دیوارهای سنگی این سازه ی تاریخی، به مکانی برای یادگاری نویسی و خالی کردن عقده ها! جایی برای ترسیم عاشقانه های کَشکی! به رخ کشیدن دست خط یک روان پریش! به نمایش گذاشتن افکارِ عده ای عقب مانده ذهنی که دچار سندرومِ بی فرهنگی هستند! موجوداتی که قدرت تمایز بین دیوارهای عنکبوت گرفته ی دستشویی های بین راهی و یک بنای پر ارزش تاریخی را ندارند.فقط ادعای باکلاسی، تکنولوژی و فست فود خوریشان گوش قرن بیست و یکم را کر کرده است!! و اوج هوش و خلاقیتشان،احساس شرم، از یک قرن بیست و یکمی بودن را منتقل میکند…

 

*چهارتاقی‌ها سازه‌هایی هستند که می‌توان آغاز فصل‌های چهارگانه سال را با قرار گرفتن خورشید در هنگام طلوع در روز نخست هر فصل در زاویه خاصی از میان ستون‌های این گونه بناها مشاهده نمود.

+موومان های قبلی را  اینجا بخوانید.

کلیدواژه ها: چهارتاقی نیاسر
   دوشنبه 28 خرداد 13978 نظر »

1 2 4 5