باب اول سفر

زمان:۱۱:۳۰ قبل از ظهر .

مکان:جاده اصفهان،خوزستان.

 

کوه خندان ایستاده ته جاده و مثل دماوند ملک الشعرای بهار کلاه خوُد سیمی به سَر کرده . از توی دهانش  خارج میشویم. خورشید آرام آرام  از پشت شیشه ی ماشین به روی دستهایم میخزد و مینشیند روی جمله های کتاب خاک غریب اثرमहिला   ঝুম্পা(خانم جومپا لاهیری) و یک عاشقانه ی هندی را پر حرارت تر میکند. به گردنه ی حلوائی چند کیلومتری شهر آلونی رسیده ایم .هر کس میخ  طرفی از جاده شده. ریحانه روی بیلبورد تبلیغاتی سمت چپ جاده را میخواند:«کتاب و آب ،هر دو در بحرانند.یکی از مصرف کم ،یکی از مصرف زیاد!» یکتا پخ میزند زیر خنده و میگوید:«دیدین!؟دیدین!؟زیر این بیلبورده یکی داشت جیش میکرد!» همه ی نگاهها به سمت سوژه مورد نظر میچرخد. با عتاب به همه شان میگویم:« چه خبرتونه؟!فکر کردین تابلوی شب پر ستاره ی ونگوگه، اینقدر اشتیاق دارین برای دیدن؟!».گلوله های خنده به سر تا پای ماشین اثابت میکند.همه میریزند به هم.محمد میبیند کسی به کسی نیست حامد همایون پلی میکند.کم کم باید بزنیم گوشه ی جاده تا قرهایشان هم خالی شود!»…

   شنبه 4 فروردین 1397نظر دهید »

 

این حال خستگی وکوفتگی را خوش نداشتم .دوست داشتم با سن چهار، پنج سالگی پا در حرم بگذارم.فارق از همه تعلقات دوران بزرگسالی.دست در دست همه معصومیت های از دست رفته ؛ درست مثل دختر بچه ها، بایک چادر گل گلی زمینه سفید . با موهای چتری که پیشانیم را پوشانده است از این سر شبستان تا آن سر شبستان  امام خمینی را با سرعت بدوم و با سر زانوهایم روی سنگ های مرمر سر بخورم و از ته دل بخندم.
دعا دعا میکردم بعد از زیارت و گره خوردن چشمانم به ضریح مطهر حضرت معصومه سلام الله توان بدنی رو به زوال رفته جای خود را به شور و هیجان و خوشی بعد از زیارت بدهد.با تنی خسته ولی روحی بازیگوش راهی حرم شدم  .از شبستان امام خمینی که به سمت حرم رفتم توی اتاقکِ ورودیِ رواقِ خواهران، صدایِ همخوانی زنانه ای نظرم را جلب کرد .رو برگرداندم چند زن در سنین مختلف به زبان پاکستانی با صدایِ زیر ،  نوحه ایی را همخوانی میکردند.
انقدر دلنشین که پایِ رفتنم را در جا سست کرد .به سمت آنها برگشتم و به دیوار تکیه دادم .از زبانشان هیچ سر در نمی آوردم ولی سوز جاری شده در صدای نوحه شان به زمین میخ کوبم کرد .از کل نوحه هایی که به زبان پاکستانی میخواندند و بر سینه میزدند فقط این را میفهمیدم -پهلو شکسته هاههِ،پهلو شکسته هاههِ-به چهره یکیشان دقت کردم ، پوستی قهوه ایی ،چشمهایِ سیاهی که انگار معصومیت بر آن باریده بود ،ستاره ای که گوشه بینی اش برق میزد، لاغر اندام، لبهای   غنچه ایی که حالا  فقط میگفت :«پهلو شکسته هاهه»

ناخودآگاه اشکهایم جاری شد و رفته رفته هیجانی مطلوب در من شکل گرفت .همین حال و هوای تازه برایم خوشایند و کافی بود تا با طیب خاطر از این که تا حدی آداب زیارت را رعایت کرده ام با آرامش وتوجه بیشتری وارد روضه منوره شوم در حالی که هنوز درون گوشهایم زمزمه میشد-پهلوشکسته هاههِ،پهلو شکسته هاههِ.
باسیل جمعیت رو به ضریح پیش رفتم؛ جلویِ جلو ،برایم باور کردنی نبود !انقدر جلو که کف دو دستم،پهنای صورتم،قفسه سینه ام یکپارچه ضریح را حس کرد.خانم دستِ راستی ام ، با لهجه فصیح عربی بر محمد وآل محمد صلوات میفرستاد .خانم دستِ چپی ام یکریز اشک میریخت وبی بی ،بی بی میکرد. دستهایم را در شبکه های ضریح  قفل کردم .می خواستم یک جایی گوشه همین ضریح دلم را جا بگذارم.می خواستم تصویری از یک جای همین ضریح را در گالری ذهن ثبت کنم تا موقع رجعت به اصفهان بتوانم بارها وبارها  با چشمان بسته تصورش کنم و لذتی و ادای احترامی.
مشتاقانه ضریح را از نظر گذراندم.گل بوته ایی نقره ایی رنگ با قاب کوچک طلایی جمله یا فاطمه اِشفعی لی فی الجنه را بغل گرفته بود.عزیز دوست داشتنی ام را یافته بودم.همان گل بوته ایی که جمله یا فاطمه اِشفعی لی فی الجنه را بغل کرده و در هر طرف ضریح شش بار تکرار شده بود.دستم را چندین و چند بار رویش کشیدم ولی نتوانستم آن را ببوسم.فقط تصویرش را در ذهن ذخیره کردم، نفس عمیقی از روی ذوق کشیدم و جانم را از بویِ عودِ حرم سرشار .بعد آرام آرام روبه ضریح از حرم خارج شدم.


موضوعات: سفر نوشت
   چهارشنبه 29 شهریور 13968 نظر »

1 2 3 5