« شنبه ی آخر دیپاییز ،آخرین فصل سال »

 

کنار زمین خاکی روبروی ساختمون، یه تلِ  پنجاه سانتی از چوب رو آتیش زدن.آفتاب هم خیلی نرم و مهربون از پشت پنجره غلطیده و دست نوازشش رو لغزونده روی سر گلدونام .حالا هم دراز کش ،خوابیده مرکز اتاق و داره چرت پیش از ظهریش رو توی بغل گلهای قالی میزنه.

از دود و دم چوبای نیم سوخته که غاطی هوای نکبتی شهر میشه همچین دل خوشی ندارم ولی بوی چوب سوخته قلاب داره ؛قلابش رو میندازه ته گلوم و من رو میکشونه توی بالکن.با یه تیشرت میرم می ایستم وسط بالکن.نه لرزی ،نه سوزی ،نه سیخ شدن مویی به بدنی.هیچیِ هیچی!

یاد عکس سلفی دیشب که سمانه برام فرستاد می افتم .عکس یه دختر یاقوتستانی ، که توی سرمای پنجاه درجه زیر صفرِ کشورش مژه هاش م یخ زده بود!

انقدر عقلم میرسه که موقعیت جغرافیایی کشورش این طور ایجاب میکنه اما گفتم خوبه منم یه سلفی باتیشرت بگیرم و زیرش بنویسم همین الان یهویی در دمای هیژده درجه ی زمستانِ اصفهان.

یکم پُز بدم ؛که اگه شوما اونجوری مام اینجوری.

 تو گیرو دارِ بگیر نگیر بودم که فرشته روی شونه ی راستم رگ غیرتش غلید بیرون :"تو مسلمونیا !! یاقوتستانیا که سلفیاشونو همه جا پخش وپلا میکنن شَمَن ن".

دیدم راست میگه ها.نگاهم رو بردم دوختم به افق، به دور دستا، همونجا که کوه خاکستریه وایساده ،اون کوهِ که وقتی بارون میاد و هوا تمیزه همه ی پَستی و بلندیاش از دور پیداست؛ولی حالا غاطیِ ریز گردای تروریست فقط هاله ایی ازش مونده.

مشغول گزیدن لب و لونچه م : چیکار کنم ؟چیکار نکنم؟من اگه پُز ندم که بیخ گوشی میگیرم!”  یهو به ذهنم میرسه یه عکس از تابش خورشید همیشه در صحنه ی شهر بگیرم و بالاش بنویسم:

به کوری آمریکا زمستونم بهاره“.

 

 

 آخیش راحت شدم.

   جمعه 29 دی 1396


فرم در حال بارگذاری ...