یه عده تمام سیصد و شصت و پنج روز سال رو زندگی میکنن ؛ برایِ فصل پیاده رویِ اربعین،تا هر طور شده خودشونو برسوننـــــــــــکربلا.

یعنی میشه یه روز، یه شاخه به پیاده روی نوشتایِ منم اضافه بشه…!!


موضوعات: پیاده روی نوشت
   جمعه 20 مهر 13976 نظر »

«یک»

تازگیها، داستانی خوانده ام با عنوان«گربه ی گریان»،از نوشته های خانم فریبا کلهر. (فکر نمی کنم نیازی به معرفی خانم کلهر باشد.لااقل برای همه ی کسانی که خواندنِ داستانهای سروش کودکان، بخش اعظم سرگرمیهای کودکیشان بوده است؛خانم کلهر شناخته شده اند)

ماجرای داستان از این قرار است.

دخترکی که همیشه ی خدا در حال اعتراض و گریه است؛بالاخره یک روز تصمیم میگیرد؛ گریه اش را از پنجره ی اتاق بیرون بیندازد.از قرار، گربه ای که زیر پنجره ی اتاق دراز کشیده ؛ گریه ی دخترک را با موش اشتباه میگیرد و گریه را یک لقمه چپ میکند.از آن به بعد گربه، مدام گریه میکند.از صدای گریه ی گربه، همه ی همسایه ها شاکی میشوند.تا اینکه یک روز مردِ ثروتمندی که علاقه ی زیادی به چیزهای عجیب غریب دارد،گربه را به خانه ی خودش میبرد و از او در ناز و نعمت مراقبت میکند. اما گربه همچنان به گریه اش ادامه میدهد…

داستان با این عبارت پایان میابد:«اما[گربه] همیشه در حال گریه کردن است و نمی تواند از خوشبختی اش لذت ببرد.به عقل گربه ای اش هم نمی رسد که پنجره را باز کند و گریه اش را از پنجره بیرون بیندازد و خوشحال باشد.فرق گربه ها و دختر کوچولو ها در همین چیزهاست دیگر!».

«دو»

این موضوع تازگی ندارد.مربوط میشود به یکسال پیش.از یکسال پیش تصمیم گرفتم؛ فرصتی را برای پیاده روی کنار بگذارم.خب،هر کسی برای کنار گذاشتن افسردگی هایش باید راه کاری پیدا کند دیگر ! من هم از یکسال پیش، هم فرصتی  برای پیاده روی کنار گذاشتم و هم افسردگیهایم را .فرق آدمهای «خوش خیال» با آدم های «بد خیال» در همین چیزهاست دیگر!

«سه»

این موضوع تازگی دارد.یک مسیر بسیارطولانی بود؛موقع پیاده روی، که از وسط بازار «قندطوره بندها»ی  دُلار و سکه میگذشت.

(خودتان بروید سرچ کنید و ببینید «قندطوره بند» یعنی چه!)

پیاده روی و عبور و مرور از میان این بازار، نه تنها افسردگی ام را کاهش نمیداد؛ بلکه روز به روز  به اضطرابم می افزود.تا اینکه یک روز، با دوستم زهرا رفتیم پیاده روی و او یک مسیر تازه و درست و درمان[که هم میان بُر است و هم پُر از کافه تریا و آبمیوه فروشی] نشانم داد و گفت:« از این به بعد، از این مسیر برو . تا اعصابِت خُرد نشه و مجبور نشی مدام به صورتِ دنیا خنجر بکشی و چنگ بندازی!».فرق دوستی که« اهل» باشد؛ با دوستی که «نااهل» باشد؛ در همین چیزهاست دیگر!

«چهار»

تازگیها،موقع پیاده روی، بیشتر از قبل به آدم ها دقت میکنم.مثلا، آدمهای خیلی خیلی معمولی را میبینم ؛ با تُنِ صدا و چهره ی معمولی. با لباسهای معمولی. با دستهایِ پُر از کیسه های خرید. توی کیسه هایِ خریدشان از شیرِ مرغ تا جان آدمی زاد، پیدا میشود! (شوخی کردم) از نخود و لوبیا بگیر تا کدو حلوایی. از شلوار لی بگیر  تا پد بهداشتی.محصولات داخلی و خارجی.از هر چیزی، چندتا- چندتا! بعد از خرید هم برای رفع خستگی به کافه تریامیروند. کیسه های خریدشان را به پایه ی صندلی ها تکیه میدهند و آب هویج-بستی ، قهوه و ذرت مکزیکی سفارش میدهند.از هر کدام چندتا-چندتا! تازه موسیقیِ رمانتیک هم توی فضا پخش میشود.

همه ی این کارها خوشحال کننده هستند.خرید.گردش.نوشیدنی.موسیقیِ رمانتیک.ولی به محض این که کنارشان بنشینی و بخواهی سهمی از این خوشی ها برداری؛  اقتصادِ پادرهوایِ مملکت نُقلِ حرفهاشان میشود. به دنبالش هم، شکایتِ از گرانی ، از نداری و این جور چیزها.هی غُر ،هی غُر، هی غُر … وای!

واقعا چرا به خودشان این فرصت را نمی دهند؛ که آب هویچ-بستنی شان با خوبی و خوشی از گلویشان پایین برود؟! یکی باید ازشان بپرسد:«کیسه های خریدتون که مثلِ زنِ آبستنه،شلوارِ لی مارک تون رو هم که خریدن! پس دیگه چتونه؟!»

راستش را بخواهید؛قاطیِ این غُر غُر کردن ها ،هیچ وقت فرق «دارا» و «ندار» را نمیشود فهمید.کاش یک روزی می آمد که آدمها تصمیم میگرفتند؛ غُر غُر هایشان را از پنجره بیرون بریزند و شلوار لی هایشان را با خوش حالی بپوشند.کاش!

   جمعه 20 مهر 13976 نظر »

امروز خودم را لای کاشی های لاجوردی امامزاده «درب امام» کشف کردم و دلیلِ تمایلِ همیشگی ام را نسبت به این سبک معماری فهمیدم. کمال گرایی. ماندگاری. شکوه. تقارن . بدون ذره ایی خطا.

این کاشی ها ، گلدسته ها و درب های مقاوم چوبی در کنارِ  معمارِ با استعدادِ همه چیز دان، همه چیز را تحت سیطره ی خود درآوره اند. رنگ ها را . گیاهان و طبیعت را.حتی خط ها و نوشته ها را . بدون نقص.چیزی که من همیشه خواسته ام. انسان همیشه خواسته است با همه ی کمبودهایش. ایده آل.

در این میان جای انسان کجاست؟ جای «من»کجاست؟  «منِ» ظلومِ جهولِ عجول،چه هستم؟ که هستم؟ سوای خواسته ها و خواهش هایم. کاستی های من با چه رنگ و پوششی قابل جبران است؟ اگر جایی کم بیاورم چه میشود؟ اگر بلغزم ؟ اگر بشکنم ؟ فاصله ی بین خواسته هایم با آنچه که هستم چقدر است؟

امروز فهمیدم در تمام این سالها،لاجوردی ها و فیروزه ای ها من را جذب کمالِ خودشان کرده اند. انگار مرتب به من تلقین شده باشد :«باید اینگونه باشی ؛کامل»! و من خواسته باشم؛ جزئی از این کمال محسوب شوم.

شما را نمی دانم ولی در رابطه با خودم هر گز نمی توانم منکر نقص بشوم.این بدنِ گوشت و پوست و استخوانی با حس هایِ منعطف، نیازمند حامی ست. نیازمند یک قدرتِ خطا پوش.کسی که من را با همه ی شکنندگی هایم تحسین کند و بپذیرد. اگر توازن را رعایت نکردم.اگر رنگهای مکمل را به کار نبردم.اگر پی در پی دست به ساختارشکنی زدم.باز بگوید:«باز آی ، باز آی .هر آنچه هستی باز آی».

 

 

+تصویر:اصفهان،دیوار کاشی کاری شده،امامزاده درب امام.

   شنبه 7 مهر 139715 نظر »

 

میدانید،خواننده ی عزیز؟! یک اضطرابِ مُسریِ دلپذیری توی این گلدسته ها نهفته است؛ که روزها و ثانیه ها میتوانم به آن فکر و صحنه ی بالا رفتن از راه پله هایش را توی ذهنم مجسم کنم.بدون اینکه برایم عادی و تکرای شود؛کلمه ها و عبارات توصیفی در خیالاتم آفریده میشوند.هر بار با جلوه گری بیشتر و دلبریِ  بیشترِ بیشتر. گاهی خودم از خودم میپرسم:«نکند شاعر شدم؟!!» بعد دوباره خودم از خودم میپرسم اصلا با چه هدفی میخواهم بروم آن بالا؟  و جواب میدهم؛ معلوم است دیگر؛ که آلبالو خشکه بخورم و  هسته هایش را پرت کنم توی سر همه آنهایی که من را از سوسک ها ،مارمولک ها و موش های احتمالیِ راه پله ترساندند و قاه قاه بخندم.

من هم اوایل مثل شما بودم.مثل شما خواننده ی عزیز!  به هدفهای عالی، اعلی ،متعالی و الخ فکر میکردم.همیشه راه هایی را می پیمودم که هم خانواده با ریشه ی«ع ل ی» است.مطمئن نیستم که فعل «پیمودن» را تا کجاها ادامه داده ام؟! تا آخر؟ تا کمر راه؟  تا سر جاده در دست تعمیر است؟ تا پشت چراغ قرمز؟ ولی،از یک چیزی خیلی اطمینان دارم.از این که همیشه هدفهای درجه یک را در سر میپروراندم .مطمئن نیستم فعل«پروراندن» را تا کجاها ادامه داده ام؟! تا جوانه زدن؟ تا ریشه کردن؟ تا… ای بابا! اصلا رها کنید این حرف ها را!

تازه گی ها از خودم میپرسم مگر باید همه ی هدفها متعالی باشند؟ بعد جواب میدهم:«معلوم است که نباید!» بعضی از هدفها،خیلی هم … (به دلیل همساز نبودن این واژه با ادب و نزاکت شما خواننده ی عزیز! واژه ی «آبکی» را جایگزین میکنم)…بعضی از هدفها،خیلی هم آبکی اند.دقت کرده اید این روزها چقدر سوال میپرسم؛خواننده ی عزیز؟!  آدم بداند و بمیرد خیلی بهتر از آن است که نادانسته و نفهمیده دار فانی را وداع بگوید.

«خُب»،حالا که متن را با یک جمله ی حکیمانه به پایان رساندم خاطرم جمع شد.بروم برای هدف آبکی ام سه_چهار کیلو آلبالو خشکه بخرم. چیزی میزی نمیخواهید برایتان از سر راه بخرم؛ خواننده ی عزیز؟

   جمعه 2 شهریور 139710 نظر »

موومان ششم سفر

خیلی دوست داشتم زیر سایه ی برجِ  نیمه مخروبه ی مشهداردهال ، چهار پایه ی نقاشی ام را برپا و به جای عکاسی،چشم اندازها را یکی یکی با رنگ و قلمو روی بوم جاودانه میکرد.به نظر من در یک تابلوی نقاشی، نظم فکری صاحب اثر، بیشتر به چشم می آید تا در عکس یک عکاس.دست و پای خیالات هم در نقاشی بازتر است.در هر صورت آنچه که از نظر میگذرانید؛حاصل پیاده روی دوساعته ی من در روستای مشهد اردهال بعد از طلوع آفتاب  است.

 

 

 

 به جرات میتوانم بگویم؛ در این منطقه به ازای هر سه-چهار کوچه،یک مسجد یا حسینیه یا

امامزاده وجود دارد.

 

 

میگوید؛ روی زمینی که من آفریده ام با تکبر راه نرو«ولا تَمشِ فی الارضِ مَرحاً».دلیلش اینجاست.آسمان بیکرانی که همه جا سایه اش روی سر ماست.

 

 

 

وته کوچه ی بن بست،دبیرستان بود! عجیب صدای پچ پچ و خنده های درگوشی توی این بن بست می آمد.آهای،با توام،دخترکی که پوست صورتت به سرخی میرود! چندتا نامه ی بوسه دارِ معطر لای کتاب فارسی ات داری؟

 

 

 

 یاس امین الدوله، همسایه ی دیوار به دیوار.

 

 

 

مگر میشود در مشهد اردهال بود و در پیِ چی؟؟ 

آفرین، « در پیِ زردها» نبود.

 

 

 

«خُرّم آن روز کز این منزل ویران بروم»!

من معتقدم این مصراع یک ناشکری به تمام معناست.حالا لسان الغیب هر دلیلی که میخواهد داشته باشد.اصلا هر کسی هر نظری که میخواهد داشته باشد.به من ربطی ندارد.نظر من همانی بود که گفتم.

 

 

 

 

وقتی توی کوچه پس کوچه های مشهداردهال قدم میزدم و هوای پاک و یک دست آبی اش را نفس میکشیدم؛پیش خودم فکر کردم چقدر من شایسته ی دیدن این همه زیبای ام.هر طرف که سر میچرخاندم یک دسته نیلوفر بنفش و صورتی یا شقایق یا گُلِ ختمی کادر دوربین ام را پُر میکرد.به  علاوه ی بوی عطرِ گُلاب،که از ابتدای جاده تا قلب روستا  کشیده شده بود.

 

 

 …و سرانجام راس ساعت ۱۱:۳۶ صبح مشهداردهال را ترک کردم؛در حالی که زیر لب زمزمه میکردم:«صحنه پیوسته به جاست»…

   جمعه 8 تیر 13974 نظر »

1 3 4 5