همین طور که امروز دست در دست بارون توی کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزدیم و باهم گل میگفتیم و گل میشنفتیم ؛ اینو دیدم.

 

 

در آینده عکس تابلوی خیابون ،نام شهر یا استانی روی نقشه جغرافیا…

همین الان هم ، بهم مژده نام گذاری یه کشور رو دادن .فقط هنوز نمیدونم کدوم قاره رو انتخاب کنم!؟

 

آرزو نوشت:دوست دارم زنگ تک تک خونه های این کوچه رو بزنم و فرار کنم.اگرم کسی اعتراض کرد؛بگم:"چار دیواری اختیاری"!

کلیدواژه ها: اصفهان, کوچه صهبا
   سه شنبه 5 دی 13966 نظر »

 

دستهای لاغر ، سیاه و درازش را ، تا ته انگشتانش با آن ناخن های کج بیل سوهان نکشیده اش کرد داخل سوراخ بینی ام.گرد و غبار هوا را میگویم و دود اگزوز بنزین های نیم سوز شده اتومبیل های خیابان را.هوای نکبتی شهر رختهای چرک و کثیفش را جلوی چشمانم پهن کرد و من مجبور شدم چشمهایم را ببندم و درخت هر روزی،کوه هر روزی ، آسمان هر روزی و لبخند هر روزی را نبینم.دود و غبار هوا، اسیدهای سوزنده اش را درون مغزم پاشید ومن آلزایمری شدم ؛ دوستم را نشناختم ، همسایه ام را نشناختم و افسوس بر من که تو شانه به شانه ام بودی؛ اما تو را هم نشناختم.حتی امروز نور لَشِ خورشیدِ هر روزی که موزیانه به رویمان لبخند میزد و امید بارش را در وجودمان به قهقرا میبرد لای خروارها خاک مدفون شده بود.امروز تا همین حالا که دارم این متن را مینویسم ؛سردرد ناشی از آلودگی امان من و خیلی های دیگر را برید و واژه هایم بالب و دهان خشکیده خفه شدند.دارم خلاص میشوم از بی بارانی!کاش راه چاره ای بود!

 


عنوان:بخشی از شعر “نرده را زیبا کن"اثر شاعر محیط زیست،سهراب جان سپهری.


موضوعات: پیاده روی نوشت
   چهارشنبه 29 آذر 1396نظر دهید »

 

 

پاییز جان ! داری تمام میشوی.بدون اینکه سر انگشتان خیس قطراتت  را بر شانه کسی گذاشته باشی و برای خالی شدن بغض خودت هم که شده نه برای چشم انتظاران سر به آسمان ؛فقط و فقط برای خالی شدن بغض خودت کمی باران بیافرینی.تنها سوزن های خشک و تیز سرمایت را درون بدنهایمان فرو کردی در حالی که مسحور رنگ و لعاب فریبنده ات بودیم و پزشکان عمومی چه پُرکار بودند از بس برای بر طرف شدن ویروس های آلوده هوایت نسخه نوشتند.بیا این دمِ آخری کاری بکن تا شمارش معکوس به پایان نرسیده.بیا این دمِ آخری پاییز سخاوتمند باش .پاییز گشاده دست .ببین یک شب طولانی برایت در تقویم ثبت کرده ایم .یلدا.تا یلدا فرصت داری که حسرت و داغ تنفس و قدم زدن در پارک ناژوان را در یک روز پاییز بارانی بر روی دلمان نگذاری.تا یلدا فرصت داری که با خاطره خوش از پیشمان بروی و پاییزِ تو خالی نباشی.

   شنبه 25 آذر 139611 نظر »

 

​تازگیها زیاد به نداشتن فکر میکنم.به نیستیِ همه چیزهایی که الان دارم و بالاخره زمانی فرا میرسد که خبری از هیچ کدامشان نیست.مثل دل هایی که علاوه بر شکستن؛ رویشان قدم هم زدم و وابستگی شان را نسبت به خود از دست دادم.مثل همه آنهایی که با صداقت و خالصانه من را با اسم کوچک صدا کردند و من متکبرانه ندایشان را بی پاسخ گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم .«لعنت به فاصله ،لعنت به جدایی،لعنت به تکبر . لعنت به زوال».مثل همه درهایی که به روی خود قفل و بست کردم و کلیدهایش را در خاکِ زمین های ناکجاآباد چال کردم و من ماندم و بی نسیبی عبور از آن درها و به فنا رفتن آزادی .محکوم شدن به سکون و دست و پا زدن در گرداب کینه .محکوم شدن به «نبخشیدن و بخشیده نشدن».مثل پرده های مخمل قهوه ایی رنگ و ضخیمِ جلوی پنجره که تا بیخ و بن کشیدم .من ماندم و پایان تماشایِ منظره های بکر آن سوی پنجره ها.پایانِ دویدن روی تپه های ورم کرده و سرسبز با پای برهنه ؛ پایانِ پایکوبی در باد؛دراز کشیدن زیر نور خورشید.تکرار مکررِ «الفاتحه…».

امروز از داخل کوچه بن بستی که مدرسه مان در آن قرار دارد ؛ خارج و با صحنه هر روزی روبرو شدم‌. صحنه ملاقات من با مناره مسجدعلی ، از پشت یک ساختمان نو و نیمه کاره  که قرار است بشود آسمان خراش . برای لحظاتی روبروی صحنه هر روزی ایستادم و با دوربین به سمت قلب مناره مسجدعلی نشانه رفتم . درست مثل این که آلت قتّاله در دست گرفته باشم؛سه،دو،یک؛

چیلیک.چلیک.چلیک

از مناره عکس گرفتم.

 

 «ای مناره رشید آجری رنگ عزیز!» بالاخره روزی میرسد که این برج چند طبقه هم ساخته میشود و من دیدار هر روز تو  را هم با خود به گور خواهم برد و این عکس میشود پایان من و تو .

«الفاتحه…».

 

   یکشنبه 21 آبان 1396نظر دهید »

 

روی یخچال فریزر سفید رنگ گوشه شبستانِ متروکِ مسجد، نوشته شده بود ؛وقف مسجد ظلمات. نزدیک رفتم تا مطمئن شوم درست خوانده ام .درست درست بود.وقف مسجد ظلمات!پناه بر خدا، مگر مسجد هم ظُلُمات میشود؟! تا بوده چنین بوده و من شنیده بوده ام که مسجد جای معنویت و نورانیت است نه ظلمات! ممکن است تحریفی یا تغییری در نام این مسجد ایجاد شده باشد؟غرق در افکار خود به دنبال توجیهی برای نام  مسجد ظلمات بودم؛که با صدای مرد به خود آمدم.

-«زن آ بایِد برن پُشتی اون پرده.اونجا نماز میشه.»

به سمت صدا برگشتم. مرد،آستین ها را بالا زده بود و آب وضو از دستانش میچکید.کمی هم رگِ«قوامون علی النساء »-یش عود کرده بود.(مرد است دیگر!)توی دلم گفتم:«برو قوام زن خودت باش!» بعد طوری که بشنود گفتم:« خودم میدونم میخواستم این نوشته رو بخونم.ببخشین اسم این مسجد چیه؟»سرش را با نوک انگشتان خیسش خاراند و خندید.به گمانم فهمیده بود گیرِ کلمه ظُلُماتم .گفت:«مسجدِ ظُل عماد یا مسجدمیرعماد».

-«پس چرا اینجا نوشته وقف مسجد ظُلمات؟!».

-«توی این مسجد مزار میرعمادِ خوشنویس هم هست که از سادات حسنی بوده. آثار خوشنویسی زیادی هم از اون به جا مونده.به میرعماد ، ظُل عماد هم میگفتن. به همین دلیل به خاطر استعمال زیاد و سرهم بندی کردن اسم ظُل عماد این مسجد به اسم مسجدِ ظُلُمات بین مردم رایج شده».ناخود آگاه یاد نامِ امام زاده بیژن افتادم! و گفتم:«عجب! پس این طور».

نقل های دیگر ، درباره وجه تسمیه مسجد ظلمات را اینجا و اینجا بخوانید.


موضوعات: پیاده روی نوشت
   چهارشنبه 17 آبان 13964 نظر »

1 2 4 5