« لحظه های خیسگلدسته ها و فلک »

 

از هرکس سراغش رو میگرفتم ؛میگفت:"نه من ندیدمش ؛آخی نگران نباشید همین جاهاست". همین طور تعداد دانش آموزای مدرسه کم وکم تر میشد و خبری ازش نبود که نبود.هی میرفتم به سمت فضای سبزِ روبروی مدرسه که همیشه می ایستاد و من سوار ماشینش میکردم ،هی برمیگشتم توی حیاط مدرسه،آبخوری،دستشوی ؛

بابای مدرسه هم به دنبالم ،میگفت:"آروم باش دختر الان خودتو میکشیا!”

میگفتم :” بمیرم اما بچه ام رو پیدا کنم".

همه ی کادر مدرسه هم رفته بودن.فقط من بودم ، بابای مدرسه و تعدادی از والدین و دانش آموزای بی اطلاع.

از دور دیدم تبسّم داره سلّانه سلّانه میاد و کیفش رو دنبال خودش میکشه روی زمین.نفهمیدم چطور رسیدم بهش،یه جوری که هول برش نداره گفتم:"خاله،تبسم تو ریحانه رو ندیدی؟” گفت:"ریحانه؟!؛ریحانه که امروز نیومده بود مدرسه".

اینو که گفت آسمون وسط حیاط مدرسه افتاد رو سرم.درختای باغچه ی مدرسه جلوی چشممام شروع کردن به چپ و راست شدن.بابای مدرسه رو که آب قند به دست به طرفم میومد،میدیدم؛ اما انگار از روی هیکلش صدتا کپی سیاه و سفید گرفته بودن.تنها نقطه ی روشن و رنگی ،کیف صورتی تبسم بود که اسلوموشن از توی قاب چشممام خارج میشد.

_"وای خدا یعنی ریحانه از صبح تا حالا گم شده و توی مدرسه نبوده؟!".

فکرو دلم به هزار راه میرفت:"مگه میشه؟!همیشه جواد تا توی مدرسه باهاش میره و تا مطمئن نشده که رفت توی کلاسش از مدرسه نمیاد بیرون".

شروع کردم به شماره گرفتن. بابای مدرسه گفت:"چیکار میخوای بکنی؟زنگ نزنی به شوهرتا یه کم دیگه صبر کن.حالا پیداش میشه".

-"ای آقا دلت خوشه ها همه رفتن،بچه م نیست،میفهمی؟ تازه دوستش داره میگه از صبح مدرسه نبوده.”

مغزم تعطیل تعطیل شده بود.دلم میخواست صدای بوق تلفنو نابود کنم. جواد که گوشی رو برداشت گفتم:"دیدی بدبخت شدیم!بچه م نیست.ریحانه دمِ درِ مدرسه نیست.دوستش میگه از صبح مدرسه نبوده.تو خودت دیدی که صبح ریحانه بره توی کلاسش؟”

جواد پشت تلفن داشت جون میداد و از ته حنجره میگفت:"چی داری میگی؟یعنی چه که ریحانه نیست؟همه جارو خوب گشتی؟کلاسشو؟دستشویارو؟آبخوریو؟”

-"همه جا رو گشتم،نبود،نبود،میگن از صبح نبوده،خدایا چیکار کنم؟!”

-"یه زنگ بزن به خانوم معلمش؛منم الان خودما میرسو…”

وسط حرف زدن جواد بود که دیدم دارم زار میزنم و با خانوم خلیلی تلفنی حرف میزنم:"خانوم خلیلی ریحانه توی مدرسه نیست.تبسم میگه از صبح نبوده!راست میگه؟امروز ریحانه سرِکلاستون نبوده؟.”

-"چرا عزیزم ریحانه ی شما بود.ریحانه قاسمی امروز غایب بود؛خودتو نارا….”

موبایلم رو گذاشتم توی دستای بابای مدرسه که آب قند به دست روبروم ایستاده بود و دوباره راه افتادم به سمت پارکِ کنار مدرسه و محوطه ی بازی .همین طور گریه میکردم و مثل دیونه ها این طرف اون طرف میدویدم. هر کسی رو توی مسیر میدیدم ؛میگفتم:"یه دختربچه ی هفت ساله با پالتوی زرشکی و کیف و کفش سفید ندیدین؟”

-"وای!نه ندیدم".

-"آخی بیچاره!نه ندیدم".

-"نه،نه،نه".

درمونده لابه لای بچه هایی رو که توی تاب و سرسره و الاکلنگ پارک بازی میکردن ؛ میگشتم و زیر لب میگفت:"خدایا منو این طوری امتحان نکن.خدایا بچه م رو بهم برگردون،خدایا ریحانه کجاست؟…”

توی این گیر رو دار یهو چشمم افتاد به کیوسک پلیس نیروی انتظامی.پاهای بی حسم رو جمع و جور کردم و خودم رو گذاشتم کنار پلیسی که اونجا ایستاده بود.

-"جناب الهی خیر بچه هاتونو ببینین.کمکم کنید .بچه م گم شده.یه دختر بچه هفت ساله با پالتوی زرشکی و کفش سفید و کیف مدرسه ی سفید،اسمشم ریحانه س".

-"توی پارک گم شده؟”

-"نه زنگ مدرسه که خورده معلوم نیست کجا رفته".

-"زنگ مدرسه ساعت چند خورده؟”

-"دوازده و نیم”

-"یعنی چهل دقیقه اس که نیستش!؟خُب نگران نباشید.کوچه های اطراف مدرسه رو باید خوب بگردیم.آقای گلشیری با این خانوم برو اطراف مدرسه رو بگرد ببین دخترشونو پیدا میکنی".

دوباره با سربازه برگشتیم به طرف مدرسه . توی راه بهش میگفتم :"این کوچه و اون کوچه رو گشتم". دیوارِ درختای پارک که از جلوی نگاه کلافه و درهم و برهمم کنار رفت؛دیدم توی فضای سبز جلوی مدرسه روی چمنا ریحانه دست تو دست بابای مدرسه ایستاده و جواد داره میدوه به سمت ما.

یه نفس راحت کشیدم و گفتم:"خودشه،بچه مه،اوناهش"و نشستم توی باغچه کنار درختا و دیگه گریه اَمونم رو برید.

چهل دقیقه از بچه م بی خبر بودم.چهل دقیقه فکر میکردم همه زندگیم رو به نابودیه.چهل دقیقه ی وحشت.چهل دقیقه وحشتی که دیگه هیچ انگیزه ایی برای زنده بودن نداشتم.

الان که خاطره ی اون لحظات وحشت انگیز رو مرور میکنم؛ عمق دردِ دلِ مادرای شهدا ، مادرایِ چشم به راه فرزند و مادرای داغدارِ کشته شدگان نفت کشِ سانچی رو حس میکنم ولی به هیچ شکل نمیتونم در قالب کلمات شروع کنم به دلداری دادن.

من فقط چهل دقیقه وحشت داشتم.

مادرایی هستن که…

“خدایا…هیچی،هیچی نمیتونم بگم".


موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 25 دی 1396
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(4)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
4 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از:  

ممنون از مطلب شما
خداون صبر جمیل و اجر جزیل به خانواده های قربانی شده کشتی سانچی عطا بفرماید….

1396/11/01 @ 07:54
نظر از: مستاجر خدا:) [عضو] 
5 stars

سلام
عالی بود احسنت
http://blogroga.kowsarblog.ir/

1396/10/28 @ 19:46
نظر از: محبوبه رحیمی [عضو] 
5 stars

سلام وبلاگ آموزنده و پست های جذابی دارید .

1396/10/28 @ 19:17
نظر از: آرامـــ [عضو] 
5 stars

خدا صبر بده به همه مون :(
واقعا خیلی سخته
خدا به مادرا صبر جمیل و کثیر بده ان شاء الله

1396/10/26 @ 22:47
پاسخ از: صهباء [عضو] 

ان شاالله.ممنونم از توجهتون:)

1396/10/29 @ 12:56
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars

سلام صهبا جان …
خدا همه دریا دلان جان بر کف سانچی را قرین رحمت خودش بکنه و به خانواده هاشون صبر جمیل عنایت کنه …

سراسر خوندن نوشته ات گریه می کردم … منم دقیقاً وقتی دخترم هفت ساله بود این اتفاق را تجربه کردم … منتهی من یک ساعت و ربع منتظر و حیرون و دربه در کوچه ها و بیمارستان ها و کلانتری و … بودم …
آخرش هم ی موتور سوار (شیر پاک خورده ای) دخترم را وسط اتوبان میون گارد ریل ها!!!! دیده بود و با آدرس چشمی که دخترم بهش داده بود به خونه برگردونده بودش… تازه دختر من با سرویس می رفت و میومد … خیلی سخت بود خیلی سخت … خدا به داد همه مادرای منتظر برسه الهی هیچکس چشم انتظار نباشه…

1396/10/25 @ 11:10
پاسخ از: صهباء [عضو] 

واقعاً تحملش سخته:(
فقط خدا باید بهشون صبر بده.

1396/10/25 @ 11:17


فرم در حال بارگذاری ...