گوشی تلفن رو برداشتم.بعد از شنیدن چند تا بوق پیغام گذاشتم:"بالاخره بغضش ترکید.بیا با هم بریم سرسلامتی بدیم بهش”

 

 

بارون خوبی بود.دلم میخواست بیشتر بباره؛ولی بازَم کاچی بَضی هیچی!

 

ذوق زدگی نوشت:آدمِ بارون ندیده ی ندید بدید خواستین؛یه سراغی از من بگیرین.

کلیدواژه ها: اصفهان بارانی
   سه شنبه 5 دی 13962 نظر »

 

«آخرين باري كه بچه ام را نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه ميكردم».

 

بیشترین قسمت داستان که با قلبم بازی کرد ؛همین جمله بود.بچه مردم، داستانِ مادری ست که تحت تاثیر افکار و عقاید غلط ، حس مادری را زیر پا میگذارد و به دلیل ادامه زندگی خود با شوهر دوم ، ناباورانه کودک خردسالش را که از شوهر اولش است در خیابان رها میکند و خود را هم زنی چشم و گوش بسته قلمداد مینماید .او پس از این که از بچه اش دست میشوید ؛ میگوید:«اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟».

داستان بچه مردم یکی دیگر از آثار جلال آل احمد است که در آن شخصیت زن ایرانی به طرز فجیعی به چالش کشیده میشود.در بچه مردم داستان از وسط ماجرا شروع میشود.جمله ها کوتاه است و راوی همان مادری است که کودکش را در خیابان رها میکند. مادرِ داستانِ جلال ، زنی است که جیب شوهرش را کنج و کو میکند و بچه اش را در خیابان به دست فراموشی میسپارد ؛ در حالی که نماز میخواند .حجابش را رعایت میکند ؛ اما جنس نماز مادر و چادر نمازش با جنس مادری که در ذهن هر کودک ایرانی جاری وساریست زمین تا آسمان متفاوت است.در بچه مردم علاوه بر ایجاد یک فضای رقَّت انگیز ، نویسنده مفاهیم ناخوشایندی را زیر پوستی به خورد خواننده میدهد که شاید برخاسته از جوِ حاکم در زمان حیات نویسنده باشد. هرچند نمونه های مشابه در حال حاضر نیز کم نیست.

 


موضوعات: کتاب نوشت
   جمعه 10 آذر 1396نظر دهید »

 

از صد در صد پسربچه هایی که هنوز سیبیل پشت لبهایشان  جوانه نزده ؛صد و پنجاه در صدشان می خواهند در آینده خلبان بشوند.

آن هم نه خلبان این هواپیماهای دکل مسافر بری؛کاپیتان جنگنده شکاری!کاپیتان اف-فور!

پسر بچه ها عشق پروازند؛ این که اوج بگیرند؛رگبار مسلسل های بیست میلی متری به این سو و آن سو پرتاب کنند.

و

جناب رضا امیر خانی این رویای مخصوص پسرانه را در قالب کتاب آسمانی “از به” به حقیقت رسانده اند.

من بعد از این که “از به” را خواندم؛ دانستم که  داستان نویسی هر آرزوی دست نیافتنی و دور از نظر را محقق میسازد.

برای مثال، کافیست عشق پرواز به سرت بزند و صعود لازم شوی .(امرجنسی کلایمب پزیشن)emergency climb position .

یک خودکار و یک کاغذ مواد لازم ت میشود..روی کاغذ،شصت هزار پا از زمین زیر پایت فاصله میگیری . روی کاغذ ، دیوار صوت را میشکنی. روی کاغذ،آنقدر بالا میروی که (بلاک-اوت)bluck-out میشوی.روی کاغذ، حتی صدای جرق و جوروق استخوانهای جناق سینه ات را در اثر شتاب بالا میشنوی.  طوری که در مقابل خودکارِ آبی رنگت که همین طور جنگنده ات را روی کاغذ اوج میدهد به التماس می افتی و میگویی (هیپوکسیا)hypoxia  زده شدم به خاطر رضای خدا یک کپسول اکسیژن یک گوشه این جنگنده جاسازی کن.و نفس زدنهای پی در پی،( واه واه واه )و عرق های نشسته بر پیشانی از شدت هیجان.

کتاب “ازبه” علاوه بر هیجان صعود، جاذبه های دیگر هم دارد . مثل دغدغه های زنانه،عاطفه ها و از خودگذشتگی های بدونه چشم داشت و خلق لحظه های پرتنش خانوادگی اما هیچکدامشان به لذت پرواز نمی چربد.

در جایی از کتاب، از زبان کاپیتان رحیم میریان که مرد رندِ داستان است میخوانیم:“کار بنده-نه که خیلی بالاست-عشق است.کار ما عشق است…عشق مالِ ماست…خلبان را باید جوری تربیت کرد که اگر همه وسایل ناوبری اش از کار افتاد، اگر همه ی چک پوینت های زمینی را گم کرد،باز هم بتواند راهش را برود…”

یکی از برجسته ترین نشانه هایِ آثار  جناب امیر خانی به رشته تحریر درآوردن صحنه هایی است که ما وقتی با آن مواجه میشویم؛ اغلب میگوییم:"این چیزها واقعیت نداره.طرف داره خواب میبینه .حالاست که از خواب بپره و متوجه بشه که همه چیز کشک بوده…” ؛اما همه این پیش داوری ها غلط از آب در می اید وقتی که به انتهای داستان میرسیم و در کمال ناباوری متوجه میشویم که جناب نویسنده  به روش فیثاغورثی ماجرای خیالی را به واقعیت تبدیل کرده اند.

خوب است در پایان این را ضمیمه متن نمایم که ، در “ازبه” عالی جناب امیر خانی علاقه دوران کودکی خود را به شغل خلبانی و آرزوی قلبی کاپیتان مرتضا مشکات(شخصیت اصلی داستان)_جانباز چهل درصد،صاحب ریتینگ روی هواپیماهای  پی سی-سون- اف-فایو ، اف-فور و سی-یکصد و سی _ و همچنین شوق پروازِ هزاران خواننده کتاب “ازبه” را با  صعود قلمشان ، جامه عمل پوشاندند.

این قلم، جاوید باد.

“ازبه” را حتما بخوانید ثواب دارد:)

کلیدواژه ها: از به, رضا امیرخانی

موضوعات: کتاب نوشت
   سه شنبه 23 آبان 13962 نظر »

 

همه نشانه های روزهای پاییزی آبان ماه ملموس و حس کردنیست.

خنکای اول صبحِ آبان ماه ، که پاپوشهای یشمیِ دستباف مادر خوشمزه ترش میکند.

کوتاه شدنِ عمرِ روزهای پر هیجانِ پاییزِ جادویی که به چشم برهم زدنی غروب میکند و آوای اذان مغرب را داخل گوشها میدواند.

بوی معطر دمنوش بِه، که بعدازظهرهای زردو سرخ و نارنجی این روزها را در گوشه و کنار خانه خوش تیپ تر کرده است؛ طوری که مدام میرم و میایم و دست میزنم برسر شانه ی این بعداز ظهرهای آبان ماهی و میگویم:"وای که تو چقدر جذابی پسرم!".

این آبانِ پاییزی ، این روزهای با هویت و خانواده دار ،این فرزند وسطیِ قابل ستایش پاییز را ، با روزهای تابستانی نفس گیر و سراسر گرم و عرق ریزان دنیای زار محمد، شخصیت اسطوره ایی و کم نظیرِ تنگسیری نسبِ داستانِ کتاب تنگسیر اثر صادق -عزیز- چوبک سپری کردم.

تنگسیر منطقه ایی است در بوشهرِ گرم میان کوه و دریا که صادق چوبک در فضایی رُمان گونه خُلق و خوی،آداب و رسوم،پندارها و باورها و حق طلبی مردمان این خطه از سرزمین پر ماجرایم ایران را به طرز هیجان انگیزی به تصویر میکشد.

شخصیت اصلی این رُمان فردیست به نام زار محمد که به دنبال خواسته ی حق طلبانه اش ماجرا می آفریند و کارها میکند کارستان!

زارمحمد پسر شجاع داستان صادق چوبک است.زار محمد مرد میدان است نه مرد شعار و حرف و نقاب.زار محمد چشم امید یک قوم است.زار محمد یگانه مردی که شایسته دلدادگی زنی همچون شهرو(همسر زار محمد)است.زار محمد مرهم و ضماد است روی زخم های لاعلاج شخصیت های داستان تنگسیری نسب.

با این که در فصل پاییز با همان توصیفات و مشخصات منحصر به فردش کتاب تنگسیر را خواندم ؛در ورق ورقِ کتاب دوشادوش محمد از شدت آفتاب سوزان بوشهر عرق ریختم و دهانم خشک شد. حالا باز جای شکرش باقی بود که دمنوش بِه و میوه عزیز دردانه پاییز-خرمالو-مرتب به فریادم میرسید ؛ وگرنه من کجا و طاقت و توان و قدرت بدنی زار محمد کجا!!

تنگسیر کتابی ست که همه شخصیتهایش درست و به جا تعریف شده اند.کتابی است که تو را با آدمهای بدونه نقاب مواجه میسازد به دور از ابتذال ،هرزگی و برهنگی.

به نظرم صادق چوبک بیشتر از این که قلمش را صرف پرفروش کردن کتابش کرده باشد ؛آن را صرف روشنگری و بیان حقیقت کرده است و این چونین است که تنگسیر با همه صحنه های دلخراش و بهت آورش دوست داشتنی و باور کردنی؛ میشود.  

چقدر درست و بجا گفته است محمود دولت آبادی:"بی تردید صادق چوبک نویسنده ای است آزموده و توانا در عرصه ها و شگردهای گوناگون.همه ی ما از او آموخته ایم و آینده گان نیز از او بسیار تر خواهند آموخت و بهره خواهند گرفت".

اگر در منطقه ایی زندگی میکنید که پائیز پر سوز و گدازی را میزبان هستید و پیوسته در و پنجره اتاق را چفت مینمایید که سوز پاییزی وارد اتاق نشود ؛پیشنهاد میکنم دمای بدن خود را با فضای آتشین کتاب تنگسیر به اعتدال برسانید و درهای اتاق را با طیب خاطر به روی پسرم ،آبانِ پاییزی بگشایید و این حلوای تَن تنانی را آسوده بچشید.

از من گفتن بود.

   شنبه 13 آبان 13962 نظر »

این روزها تنگسیر میخوانم.

تنگسیر، بچه ی خلفِ قلمِ بارورِ صادق چوبک.

به گوشه ایی از آوای این مولود فاخر گوش فرابده!

 

“چقده آدم زیر این خاکا خوابیده؟بوای بوای بوای بوام و ننه ی ننه ی ننه ی ننم ، همه شون زیر این خاکند . یه زندگی این جوری ، چرا باید مثل گرگ و کفتار به جون هم بیفتیم؟چرا آخه اینا بایس پولای من را بخورن؟مگه خیال می کنن که جای دیگه هم غیر از اینجا هس که بخوابن؟ پدر سگا ! پدری ازتون در بیارم که به داستونها بیارن.اگه با گلوله"مارتین"تنتون را مثِ آرد بیز نکردم،تُخم بوام نیسّم.”

 

(این  دلچسب ترین پاراگراف رمان تنگسیر برای من بود).


موضوعات: کتاب نوشت
   دوشنبه 8 آبان 13962 نظر »

1 2 3 5 6