« خورشید خراساناز به »

 

امروز صبح ،زمانی که میروم داخل بالکن لباس های شسته شده را از روی رخت آویز جمع کنم؛ بعد از مدتها یکی دوتا از این کلاغ های سرتا پا سیاه را میبینم.

 چند کلاغ سرتا پا سیاه و یک کلاغ زاغی( کلاغ های کوچکی که دم شان دراز و کشیده است )داخل زمین خاکی جلوی ساختمان ،معرکه گرفته اند.

کلاغ ها با لهجه مخصوص به خودشان قارقار میکنند و توی سر و کله همدیگر میزنند؛ تا طعمه ای که از داخل بالکن مشخص نیست که چیست ، را از هم بقاپند.

قبلا یک جایی خوانده بودم که کلاغ ها نهایتاً سی سال عمر میکنند و تخمین صد سال و دویست سال عمر برای طول زندگی کلاغ ها جزء شایعات و خیال بافی های ذهن اغلب مردم جامعه است و فاقد سند علمی ست.

تنگی وقت برای حل شدن در روزمرگی مجال نمیدهد تا بیشتر در بالکن بمانم و ببینم بالاخره کدام یک از کلاغ ها قلدرتر است و زورش به زور بقیه هم قطارهایش می چربد و روزیِ اول صبح اش را از رقبایش کِش میرود.

دخترم اما تا آخرش در بالکن ایستاده است.

*****

-"معلوم نیست چه به خورد هوای امروز شهر داده اند که مزاج اش سوداوی شده !؟ نه، نفسِ گرم کردن آدم را دارد. نه ، نفسِ خنک کردنِ درست وحسابی !؟ ، آدم بین پوشیدن و نپوشیدن لباس گرم برزخ میشود"!

این را میگویم و پنجره ماشین را کمی پایین می آورم.پسر بچه ی کچل افغانی پر انرژی به رکاب دوچرخه اش پا میزند تا برادر کوچکترش را که ترک دوچرخه نشسته به مدرسه برساند.آب از دماغ برادر کوچکتر سرازیر است.وسوسه میشوم بگویم:” خُب بچه یک کلاه سرت بگذار". اما صدای سرفه دخترم از روی صندلی عقب من را به صرافت می اندازد که پنجره نیمه باز ماشین راببندم.

پسرک افغان گاز دوچرخه اش را میگیرد و از لابه لای ماشین ها راهش را باز میکند و جلو میرود انقدر برای رسیدن به مقصد عجله دارد که چراغ قرمز چهار راه هم سد راهش نمیشود.شاید هم رنگ و روی چراغ پریده و قرمزی چهره اش به چشم پسرک افغان نمی آید.!

خیابان گلزار معرکه ترافیک آهن پاره های چهار تایر است.از پیش و پس ،از چپ و راست ماشین می قُلد توی خیابان و دوباره گوشه پیاده رو چهار- پنج تا کلاغ افتاده اند به جان هم . کلاغی هم از یک متری زمین آنچنان فرود می آید وسط دعوای کلاغ ها که از زیر بغل دخترک عابر رد میشود. دخترک عابر کاپشن بادمجانی کوتاهش را با اسپرتی هایش سِت کرده. بیچاره چهل کیلو بیشتر وزن ندارد که از ترس زَهر تَرَک میشود و به گمانم همان چهار پاره استخوان هم آب میشود. مردد میماند که از وسط کلاغ های نشسته در پیاده رو عبور کند یا از کنار جدول های خیابان.

از میان آوار ماشین ها، راه ماشین را باز میکنم و از آینه بغل به دخترک که گوشه خیابان را گَز کرده و به مسیرش ادامه میدهد نگاه کوتاهی می اندازم.

دخترم ریحانه از شیشه عقب ماشین همچنان کلاغ ها را که انگار آتش بس بینشان برقرار شده نگاه میکند و به دخترک بادمجانی میخندد .

به او میگویم :"ریحانه تو اگر کلاغ بودی چه کار میکردی؟”

یک جفت چشم سیاه به آینه عقب ماشین الصاق میشود.چشمهایش میخندد ولی لبهایش در حاشیه اند.انگار چشمهایش هم میخندند وهم میگویند و من در آینه عقب ماشین چشمهای سیاهِ خندانی را میبینم که میگویند:"من اگر کلاغ بودم هیچ وقت چیزی را از کسی نمی دزدیدم".

   یکشنبه 28 آبان 1396


فرم در حال بارگذاری ...