« چهل دقیقه وحشترقص شالیزار »

 

“سرش به بالای گلدسته که رسید،ایستاد.هنوز سه تا پله باقی داشتیم.اما ایستاده بود و هن هن می کرد و آفتاب افتاده بود به سرش.خودم را از کنارش کشیدم بالا و از جلوی صورتش که رد میشدم گفتم:"توکه می گفتی کوتاهه!؟” و سرم رو بردم توی آسمان و یک پله دیگر و حالا تا نافم در آسمان بودو چنان سوزی می آمد که نگو!”*

یه پاراگراف بهاره میخوند ؛یه پاراگراف من.

بهاره، اصغر ریزه بود (بچه ی بقّال چقّال) و من پسرک تُخسی که فکر بالا رفتن از گلدسته های مسجد زده بود به کله ش.

تنها کلاس درسی که از دست آزار و اذیت من و بهاره در آرامش نسبی به سر میبرد؛ همین کلاسِ ادبیات آقای مقیمی بود. اون روز آقای مقیمی گفت:"صهباء و بهاره باهم دیگه داستان گلدسته ها و فلک رو بخونین".(لقب صهباء یادگارِ آقای مقیمیِ).

مقیمی، قِلِق من و بهاره دستش بود.میدونست چطور سرمون رو شیره بماله که هم به درسش گوش بدیم هم از دست بازیگوشیای ما دوتا کلاسش نریزه به هم.

توی بقیه ی کلاسا یا داشتیم با هم دیگه وِر وِر میکردیم ؛ یا داخل کشویِ نیمکتِ جلو ،صاف توی چِشم و چار معلم نقطه بازی.

یه روز سر کلاس تاریخ که من و بهاره مشغول ماجرای خودمون بودیم ؛ نفیسه لبخندِ موزمارانه ای بهمون زد و به خیال خودش رفت که لومون بده و به معلم بگه:” این دوتا دارن زیر نیمکت نقطه بازی میکنن"؛اما معلم تاریخمون بهش گفت:"هر کاری میکُنَن اقلاً ساکتن.فوضولیش به تو نَیمِده برو بیشین سری جاد” ؛ و چنان سنگ رو یَخش کرد که تا چند روز پهنش میکردیم توی آفتاب ولی سگرمه هاش از هم نمی شکفت که نمی شکفت.

یه بار هم سلیمه رفته بود پیش خانوم امیدقائم (ناظم مدرسه مون)شکایت؛ که:” از بس این دوتا توی کلاس ورّاجی میکنن ؛ نصف سرم درد گرفته".

خانوم امید قائم، اولش کمی براش از بدی خبرچینی گفته بود و بعد که دیده بود سلیمه وِل کن معامله نیس؛مثلاً اومده بود به ما توپ و تَشَر بزنه ؛ که بهاره گفت:"اِز بس تو کلاس تعدادی فوضولا زیاده آ من مجبورم هیزماشونو جابجا کُنم دستو پَرم ،زخمو زیلی شده".

حرف بهاره مثل چماق کوبیده شد توی نصفه ی دیگه ی سرِ سلیمه و همین طور که آه از نهادِش مثلِ تُف سربالا بیرون میپاشید ؛با دوتا دستاش کلِ سرش رو گرفت و گفت:"جواب ابلهان خاموشیست” و با اَخمو تَخم نشست سرجاش.

منم که کلاً در تکمیل کردن ضرب المثل و شرح بی ادبی متون فارسی از علاقه وافری برخوردار بودم ،دستامو مثلِ دکلمه خونا بالا بردم ، کمی کشش به صِدام دادم و گفتم:"خامووووش شدیمو ابلهان بس نکننننند” .

خانوم امیدقائم هم که از کله گنده های قَهّارِ سخن پَرور و یکی از حامیان ابرقدرتِ زبون درازای مدرسه بود ؛ پِقی زد زیر خنده و قاه قاه کنان رفت که این افاضات بی ادبیِ تراوش شده از دهان شاگردای نمونه ی مدرسه -که نمکی بودن ؛رویِ گنده کاریای بقیه- رو به سمع و نظرهمکاراش برسونه و من و بهاره و سلیمه رو به حال خودمون واگذار کرد و باز همون آش و همون کاسه.

دیروز پس از سالها ،

 داستانِ گلدسته ها و فلکِ جلال آل احمد رو که میخوندم ؛دستایِ آقای مقیمی،بهاره ،نفیسه،سلیمه،خانوم معلم تاریخمون،خانوم امیدقائم و همه دانش آموزان کلاس اول A3 معروف به عاصی رو گرفتم و نشوندم پای قصه خونیم.

  درست مثل اون سالی که من و بهاره توی کلاس ادبیات - در لباس مدرسه ی اصغر ریزه و پسری که به کله ش زده بود از گلدسته ی مسجد بالا بره- فضله ی کبوترا رو زیر پا له میکردیم و از پله های گلدسته بالا میرفتیم و تا ناف، کله مون رو توی آسمون فرو کردیم و چه سوز سردی می اومد!

قصه که به سر رسید ؛ هنوز یه پام روی فضله ی کبوترا ،روی لبه ی نیمه کاره ی گلدسته بود و یکی دیگش توی دستای لرزون اصغر ریزه.

در همون حالت از بالای گلدسته ی مسجد نگاهی به وسط حیاط مدرسه انداختم ؛ همه بچه ها اومده بودن تماشا و کف و سوت میزدن و منو هو میکردن. اما مدیر مدرسه ی ما، نه خط و نشون برام کشید نه فلکم کرد.

“یاد همشون سرزنده”

 

*کتاب پنج داستان_داستان گلدسته ها و فلک_اثر جلال آل احمد.

   شنبه 23 دی 1396
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: ستاره مشرقي [عضو] 

سلام
بسیار جالب بود
قلمتون مستدام باد
موفق باشید

1396/10/25 @ 22:28
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام.خوشحالم که به دلتون نشسته:)

1396/10/29 @ 00:59
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

صهباااااای عزیییییزم مباااااااارکه… تو داستان نويس خوبی میشی عزیییییزم…
مقام دوم مبااااارکت باشه…

1396/10/24 @ 22:56
پاسخ از: صهباء [عضو] 

فدای تو ماریا جان:)

1396/10/25 @ 11:19
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 
5 stars

با سلام و احترام
مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.

1396/10/24 @ 12:54
نظر از: تســـنیم [عضو] 
تســـنیم
5 stars

بهههه چه قشنگ نوشته بودی غرق در لذت شدم صهبا جان !

دلم می خواد ببینمت دوباره …دیگه جلسه نمی ذارن تو حوزه ؟ اقلاً به این بهونه ببینمت

1396/10/23 @ 20:31
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
تشریف بیارین منزلمون در خدمتیم بانو:))

1396/10/25 @ 11:34
نظر از: محبوبه رحیمی [عضو] 
5 stars

مطالب زیبا آموزندهایی پست گذاشتید عالی

1396/10/23 @ 20:27
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام
ممنونم:)

1396/10/25 @ 11:35


فرم در حال بارگذاری ...