« دلی که در حرم گم شدخاک غریب »

 

در مرکز مدیریت اصفهان

خانم عزیزپوران:«چه خوب شد که تونستی برای همایش بیای عزیزم ؛پات که نشکسته؟!»

خانم هاشمی:«وای صهباء توکجایی دختر ؟ چه قدر دلم برات تنگ شده بود ، چه خوب شد که تونستی بیای همایش ،پات که نشکسته؟!»

در اتوبوس

من ،زهرا ،ریحانه و مریم تا دل قم فک زدیم.

در اردوگاه نرجس خاتون قم

دوباره همان اتاق ها با سقف های شیروانی ،همان اکالیپتوس های ایستاده ،همان تک و توک ستاره ،همان تخت های  یک پا در زمین و یک پا در هوا، همان یارهای غایب.

درحرم حضرت معصومه سلام الله

بابا گفت :«بگو یا حضرت معصومه ما امسال محرم دست تنهاییم ؛خودتون کمکمون کنید.»

مامان گفت:«فقط بگو یا حضرت معصومه دستتون درد نکنه،بابت همه چیز تشکر.»

ریحانه گفت:«مامان سوغاتی یادت نره!»

درخواست همسر جانم بین من ،خودش و حضرت معصومه ماند.

همه شان گفتند:«نائب الزیاره ما هم باش»

آخر شب

. با توپ و تشرِ برید بگیرید بخوابید ؛رفتیم خوابیدیم


موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 27 شهریور 1396


فرم در حال بارگذاری ...