« گالری مشهداردهال | مهمون اومده برام! » |
من بزرگ نمیشوم.اگر معنای بزرگ شدن گریه نکردن در آغوش او باشد؛ محال است روزی بیاید که مُهر بزرگ شدن بخورد روی پیشانی ام…
میایستم توی چهار چوب در. هنوز بوی نگاه نا آرامم به مشامش نرسیده ؛ که پنجره ی رهایی چشمهایش را به روی بغضِ حبس شده ام میگشاید.خسته است. خستگی ، از تارهای سفید بافته شده روی شانه اش پیداست. اما بدنِ رنجورش را گهواره ی تنِ مشوش من میکند و اجازه میدهد در باز دم نفس هایش، نفسی تازه کنم . مابین دستهایش جا میگیرم. با انگشتهایش موهایم را شانه میزند. ملودی موزون قلب اش،رقص خون را در رگهایم تعادل میبخشد و اشک هایم شُره میکند روی پودهای ماهوتی لباسش. میشوم مثل دختر بچه ی دو ساله ای که نمی تواند حرفش را بزند و فقط یک گریه میکنم.او هم نمیپرسد :«آخه چرا گریه میکنی؟». افکار سیال ام را ناگفته ،میخواند. فلسفه اش هم این است «هیچ مادری پیدا نمیشود که از دل بچه اش بی خبر باشد». از روزهای سخت گذشته میگوید.روزهایی که من گمان میکردم «هیچوقت نمیشود» ولی« شد».او میگوید و بُغضِ من شفا میابد. او میگوید و از خنده ی من قند میریزد…
سلام صهبا جونم
خیلی قشنگ بود
به وبلاگ ما هم سر بزنین و ما را از نظرات سودمندتان بهره مند کنید
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام صهبا جونم چطوری
مثل همیشه عالی بود
یه سری بماهم بزن
http://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام خداقوت قشنگ قلم زدید
احسنت مهمان وبلاگ تسنیمی از بهشت شوید.
سلام صهباء جان..
خدا مادرتون رو نگهداره..
برا مادر منم دعا کنید
فرم در حال بارگذاری ...
سلام
ممنونم :)