این روزا همه چیز تقصیر منه،باشه قبول؛ ولی بیا با هم ،حرف بزنیم.بلدی؟!


موضوعات: کوتاه نوشت
   چهارشنبه 9 اسفند 1396نظر دهید »

 

بی هدف و بی سوژه،لب ایوانک طبقه دوم مدرسه نشستم.گفتگوهایی بود ؛که میشد به آنها گوش داد؛مثل احوال پرسی آدمها با یکدیگر؛مثل فردا استاد از کجا تا کجا امتحان میگره؟؛مثل مانتوی نو مبارک!؛مثل بفرما یه گاز از ساندویچ کوکو سبزی من بزن!… میتوانستم توی حنجره ی آدمها فرو بروم؛سر نخ یکی از واج های اشرف مخلوقاتی را به دلخواه خودم بگیرم و قصه بسازم و ماجرا را متصل کش بدهم و کش بدهم.اما مدتهاست برای این روزمرگیها دلم  نمیرود.با خودم عهد بسته ام پیرو وابستگی های بی ریایِ دو طرفه باشم و اجازه ندهم تعارف های عوامانه و از سر اجبار آدمها دست و پایم را زنجیر کنند.

یکی از کبوتر چاهی های مسجدعلی پر زد و روی پرچین پشت بام مدرسه،درست روبروی من با علامتِ سوال توی چشمهایش ،منتظر نشست. تا ببیند بالاخره چه چیزی بارِ دلم میشود؟ نگاهی به ساعت انداختم. ۹:۴۵ صبح بود و چشم من در مقابل همه ی  گزینه های کف دست،ابرو بالا می انداخت و هیچ کدام را نمیگرفت.

نگاهم را از صفحه ی ساعت برداشتم و روی در و دیوار مقابل گذاشتم.از سایه ی روی دیوار صدای سلام آمد و شعر «درخت» شفیعی کدکنی توی گوشهایم شکوفه زد :« زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-بیداری شکفته پس از شوکران مرگ-زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ-زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ».

میخواستم از شوق فریاد بزنم:«یافتم !یافتم! دلبرکم را یافتم!»و مانند همه کاشفها ،طعم این جمله را زیر زبانم مزمزه کنم.یکدفعه دستی آمد ؛جلوی دهانم را گرفت و گفت:«ساکت!راز دار باش!خلوتهای عاشقانه رو که جار نمیزنن!».

از این لحظه به بعد من راز دارِ ملاقات های عاطفی و بی ریای دو نفره هستم؛خلوتهای دلی تپنده با سایه ی درختی که شعر و غزل عاشقانه از بر است و هر روز ساعت ۹:۴۵ صبح، روی دیوار مدرسه مان بدون ثانیه ای تاخیر، سر قرار حاضر میشود.تنها شاهد این خلوت هم، کبوتر چاهی مسجدعلی ست.چه خوب،که کبوترها مانند کلاغها جارچی باشی نیستند! 

   سه شنبه 8 اسفند 13962 نظر »

 

آدم دیگه از خدا چی میخواد؟!

وقتی چهار روز در هفته، هوای یه همچین جایی رو میریزه توی جام کریستال و جرعه جرعه سر میکشه!


موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 7 اسفند 13962 نظر »

بله دوستان! دبستانی که بودم؛حکایتی از جناب سعدی توی کتاب فارسیمان بود ؛که باید حفظش میکردم.حکایت از این قرار بود:«ادب از که آموختی؟از بی ادبان! هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم».؟ خُب، من هم حفظش کردم و از آنجایی که به حافظه سپردن موضوعی، معمولا پیش درآمد و زمینه سازِ عمل به آن موضوع میباشد؛با خودم قرار گذاشتم؛ از هر گَرد کدورتی که بی ادبها با رفتار تاسف بارشان روی دل آدمها مینشانند؛سرمشق بگیرم و مرتکب چنین اعمال قبیحی نشوم تا شیرینی ملکه شدن عادتهایی مانند،جواب سلام دادن؛خوش قول بودن؛تهمت نزدن،وجدان کاری داشتن و … مثل شیرینی خُرما توی دهانم بچرخد؛ ولی گاهی بی ادبها علاوه بر دل چرکین کردن؛یک بادمجان هم پای چشمم مینشاندند.من هم، دروغ چرا؟ حسابی در صدد مقابله به مثل بر می آمدم؛اما ریش سفیدهایی که دو تا پیراهن از من بیشتر پاره کرده بودند؛ میگفتند:« نُچ نُچ ؛ خَر که به آدم لگد میزنه؛آدم که نباید برگرده به خَر لگد بزنه!تو به جاش خوبی کن،بالاخره یه روز خودش میفهمه!».تصور آنها این بود که،خوبی کردن در عوض بدی؛مانند دستی نامرئیست که چوب جادوی اش را روی سر بی ادبها میتکاند و آنها را پُر شعور میکند .امیدوارم متنم بوی از خود متشکری ندهد! ولی واقعاً چاره چیست؟! طبق نظریه ی جناب سعدی و ریش سفیدها،در مقابل بی ادب ها،نمیشود از درِ زدی ضربتی،ضربتی نوش کن وارد شد.پس چه بهتر که اول، یک نفس عمیق کشید و بعد از داخل فریزر یک تکه یخ بیرون آورد و آن را لای پارچه ایی،نایلونی،چیزی پیچید و با آرامش گذاشت روی بادمجان پای چشم و صبوری پیشه کرد. تا به مرور زمان مزه ی تلخ صبر هم تبدیل به ملکه ی شیرین خرمایی شود!! یادتان باشد درِ فریزرتان را هم ببندید تا شب عیدی دستتان عصا نشود!


موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 5 اسفند 13964 نظر »

من هیچ وقت ،هیچ ابایی نداشتم که با لهجه ی غلیظ اصفهانی صحبت کنم.هر چند شاید مخاطب با بعضی از واژه های منحصر به فرد اصفهانیا آشنا نباشه ولی این مشکل اونه نه من.


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 2 اسفند 13964 نظر »

1 ... 30 31 32 ...33 ... 35 ...37 ...38 39 40 ... 65