بدو بدو رفت سر سطل ماست . بدون قاشق ، با دستاش رویه ی ماست رو برداشت و شروع کرد به خوردن.

رفتم بالای سرش ؛بهش گفتم :"خجالت نکش دخترم !نمیخوادَم بری قاشق بیاری و با قاشق بخوری! اَگَرَم دلت خواست جفت پا برو توی سطل ماست؛هیچ اشکالی نداره مامان!”

بعد نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.

توی چهرش اثری از ندامت و پشیمانی ندیدم ؛ که هییییچ. تازه برگشته بهم میگه :"رطب خورده منع رطب نتوان کرد"!

غلط نکنم رفته نشسته پایِ درد و دلِ مامانم.

   دوشنبه 17 مهر 1396نظر دهید »

 

امروز به عهدم وفا کردم . از خیابان هاتف تا چهار راه شکر شکن و از شکر شکن تا چهار راه کرمانی پیاده روی کردم.توی مسیر  مباحث فقهی کلاس سرگرمم کرده بود،  درسهایی که از فقه غیراستدلالی می خوانم و باید قدرت درک مطلبم را از متنهای عربی افزایش بدهم ‌. با خودم میگفتم :"این آقایون مراجع تقلید توی بعضی از احکام که به هیچ وجه مبتلا بهشون نیستند چقدر دقیق و موشکافانه دست به بررسی زدند و فتوا صادر کردند".
خلاصه قدم میزدم و پیش میرفتم که از پشت سر  صدایی نخراشیده ونتراشیده نظرم را جلب کرد.طرف داشت با موبایلش بلند بلند صحبت میکرد و طول پیاده رو را طی میکرد.
صحبتهایش کاملا خانوادگی و شخصی بود ولی انقدر واضح حرف میزد که می توانستی حدس بزنی قضیه از چه قرار است.

عابر:"من میخوام این لیلای آ این ناصری پاشونو اِز تو زندگیم بکشن بیرون. میخوام اِز زندگیم کنده شَن. من تا دِلِد بخواد اِز این دوتا آتو دارم.
اِگه این ناصری پا تو کفشی من بوکُنِد آ بخواد این وسط موش بُدُونِد آ سوسِه بیاد ، وای به حالِشِس، حسابِش با کرامَ الکاتبینِ س…”

اینجور مواقع فرشته روی شانه راستم با فرشته روی شانه چپم شروع میکنند به تقابل. این را هم بگویم ؛ کَل ،کَل کردن با فرشته های وجودی ام عادتی ست که از بچه گی همراهم بوده و مال همین یکی دو روز نیست.
فرشته شانه راستم گفت:"بابا بی خیال شو ،ولا تَجَسَسوا".
خیلی هم اهل معرکه گیری و بازار گرمی و اینجور حرفها نیست ؛ دوتا کلمه و وسلام .اتو کشیده و منظم میرود مینشیند یک گوشه و فرصت را به حریف واگذار میکند.(البته فرشته من اینطوریست مال شما به خودتان مربوط میشود).
بجایش فرشته شانه سمت چپم از این بازیگوشها و کَلَکهاست.قشنگ دیوار توجیه و حاشا را یکی یکی برایم آجر میچیند و میرود بالا.به هیچ چیز و هیچ کس هم رحم نمیکند.
فرشته شانه چپ که تازه میدان امده بود دستش،شروع کرد:"خودش داره وسط خیابون بلند بلند حرف میزنه .خب، تو هم اگه دلت می خواد گوش بده،درِ گوشتو که نمیتونی ببندیو راه بری که! . تازه به نظر من داره حق الناس هم میکنه انقدر هوار میکشه و راه میره. سیگارم که میکشه ،آخه آدم هم انقدر بی ملاحظه!؟ انقدر بی ادب؟! انقدر بی…….”
انگشتم را به نشانه سکوت گذاشتم روی دماغم و گفتم:"هیس”
 دیدم اگر بخواهم به راهم ادامه دهم معلوم نیست تا کی باید صدای پشت سر را تحمل کنم و مانع مغلطه کاری های فرشته شانه سمت چپ بشم و جلوی  قضاوت ها و حکم صادر کردن های ذهنم را بگیرم.
حکمهایی که من به هیچ وجه در مقام صادر کردنش نیستم.
بنابراین جلوی ویترین مغازه کادویی توی خیابان حافظ ایستادم و با اجازه صاحب مغازه چند تا عکس از گلدان های فانتزیش انداختم . به این شکل فرد مورد نظر هم حسابی ازمن فاصله گرفت. بعد هم خانم فروشنده کارت تبلیغاتی مغازه را داد و گفت :” اگه دوست داشتین می تونین عضو کانال تلگراممون بشین و سفارش کالا هم بدین.”
جنسای کادویی بامزه ایی دارد شاید یکی دوتایش را سفارش بدهم.

(همشهری کمی مراعات لطفا!
راستش قرار بود این متن جور دیگری نوشته شود .جوری که شاید با عنوان ارتباط بیشتری برقرار کند ولی قلم اینجوری چرخید).

   یکشنبه 16 مهر 139617 نظر »

 

اینم دفترچه یادداشتهای دست ساز .ثمره دستِ همسرِ هنرمند و عزیزتر از جان . دفترچه هایی با طرح جلدِ ستودنی و قابل تمجید از ابنیه تاریخی و شکوهمندِ اصفهانِ زیبا. ساخت ایران:))

 

 

خودم از حالا برای سه، چهار تاش زنبیل گذاشتم توی صف!

 

عاشقشون شدم.به همین راحتی!

 

   یکشنبه 16 مهر 1396نظر دهید »

 

پرویز پرستویی:اینجور شده دیگه وقتی به یه آدم زیادی لطف می کنی بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تورو…!

 


موضوعات: دیالوگ نوشت
   شنبه 15 مهر 1396نظر دهید »

 

بهش گفت :"حالا چرا چشماتو لوچ کردی!؟” جواب داد:"آخه هستی و نیستیِ من تویی،چشمام رو لوچ کردم تا تو رو دوتا ببینم.این طوری دارایم دو برابر میشه.


موضوعات: کوتاه نوشت
   شنبه 15 مهر 1396نظر دهید »

1 ... 46 47 48 ...49 ... 51 ...53 ...54 55 56 ... 65